بازگشت

حوريه


((آيت الله شيخ محمّد حسن مولوي قند هاري رضوان الله تعالي عليه )) كه جديداً مرحوم شدند.

در يكي از مجالسي كه در شبهاي جمعه دارند فرمود:

طلبه اي به نام (( شيخ علي )) در نجف مي زيست كه ازدواج نكرده بود و مي گفت :

حالا كه مي خواهم ازدواج كنم ،(( حورالعين )) مي خواهم ! وي چند مدت در حرم ((اميرالمؤ منين (ع ))) متوسل به ((حضرت علي (ع ) )) شد و از حضرت ((حوريه )) درخواست كرد و بعد كه در نجف مظنون به جنون شده بود به كربلا مشرف گرديد و در حرم ((حضرت سيدالشهداء(ع ) و حضرت اباالفضل (ع ))) از آن دو بزرگوار طلب ((حوريه )) نمود.

اماّ بعد از مدتي اين قضايا را رها كرده به نجف برمي گردد و باز در مدرسه نواب مشغول درس مي شود و كلاً از آن تمنّا دست برداشته و فقط به درس مي پردازد.

يك شب كه از زيارت ((حضرت امير (ع ))) برمي گشته مي بيند دروسط صحن خانمي نشسته است .

وقتي از كنار آن زن رد مي شود، آن زن برمي خيزد و به او مي گويد:

من در اينجا هيچ كس را ندارم و غريبم ، شما بايد مرا با خود ببريد.

((شيخ علي )) مي گويد: امكان ندارد، چرا كه من مردي عزب و مجّرد بوده و شما زني جوان هستي و بدتر از آن اينكه من در مدرسه ساكنم .

آن زن به دنبال ((شيخ علي )) راه افتاده و اصرار مي كند كه حتماً مرا امشب به حجره ات ببر! خلاصه ، ((شيخ علي )) او را در آن شب به حجره اش مي برد، در موقع داخل شدن به مدرسه ، چند تا از طلبه ها بيرون از حجره هاي خويش به سر مي برده اند، ولي هيچ يك آن زن را نمي بينند.

((شيخ علي )) به آن زن مي گويد: شما در حجره استراحت كن ، من مي روم حجره اي يا جايي براي استراحت خود پيدا مي كنم .

اماّ تا از حجره بيرون مي آيد، نوري از حجره تلا لؤ مي كند(ظاهراً آن زن چادرش را برداشته بود.) لذا فورا به داخل حجره اش برميگردد و با ترس و دلهره به آن زن مي گويد شما كيستي ؟ جنّي ؟

يا.. آن زن مي گويد: ((خودت از ائمه حوريه مي خواستي ، من هم حوريه ام و براي تو هستم ، الان هم يك خانه اي در فلان محلّه كربلا براي من و تو تهيّه شده كه بايد مرا به عقد خود درآوري و با هم به آنجا برويم .))

باري ، شيخ حدود هفده سال با آن ((حوريه )) زندگي كرده و راز خويش را نيز با هيچ كس در ميان نمي گذارد، فقط يك نفر از رفقايش به نام ((شيخ محمّد)) به خانه آنها رفت و آمد داشته كه او هم از جريان آنها بي اطلاع بوده است ، بعد از حدود، هفده سال ((شيخ علي )) به بستر بيماري مي افتد، آن زن ، ((شيخ محمّد)) را خبر كرده و به وي مي گويد:

رفيقت به بستر بيماري افتاده و فلان ساعت در فلان روز هم از دنيا مي رود، لذا تو بايد آن موقع بالاي سرش باشي ((شيخ محمّد)) مي گويد:

تو عجب زني هستي ، كه شوهرت مريض شده ، برايش اجل تعيين مي كني ! زن مي گويد: مي خواهم امروزسرّي را به تو بگويم .

((من يك ((حوريه )) هستم درمحل و جايگاه خويش قرار داشتم كه بمن اعلام شد ((حضرت اباالفضل (ع ))) تو را احظار كرده اند.

بعد به من خطاب شد كه ((حضرت قمر بني هاشم (ع ))) فرمان داده اند كه تو بايد براي مدّت كمتر از بيست سال به روي زمين بروي و همسر شخصي بشوي كه از ((حضرات معصومين (ع ))) ((حوريه )) خواسته است ، سپس يك تصرفاتي در من شد كه با زندگاني دراينجا تناسب پيدا كنم و بعد هم به زمين آورده شدم .

اينك مدت هفده سال است كه با ((شيخ علي )) زندگي مي كنم و اخيراً خبر رسيده كه ((شيخ علي )) تا چند روز ديگر از دنيا مي رودخود برگردانده مي شوم . (105)




پاورقي

105- چهره درخشان قمر بني هاشم (ع )، 454