بازگشت

فرزند نداشت


گفت : يك روز سوار تاكسي شدم ، تا به يكي از مجالس سوگواري ((حضرت اباعبداللّه (ع ))) بروم .

در طي راه فهميدم راننده تاكسي شخصي آشوري و عيسوي مذهب است .

وقتي كه به مقصد رسيدم ، خواستم پول كرايه را از جيبم درآورم ، گفت :

پول را پيش خودت نگه دار، من از شما پول نمي گيرم .

گفتم : چرا؟ گفت من با خودم ، عهد و پيمان بسته ام كه از خدمتگذاران به ((حضرت اباالفضل (ع ))) كرايه نگيرم . گفتم براي چه ؟

گفت : بخاطر اينكه من كرامتي ديده و يادگاري از آن حضرت دارم ، كه به پاس همان عنايت از خادمان آن جناب كرايه تاكسي نمي گيرم ، گفتم :

داستان چيست ؟براي من تعريف كن ؟!

گفت : داستان اينست كه : من از نعمت و جود فرزند بي بهره بودم ، چند سال پس از ازدواج در صدد معالجه هاي گوناگون بر آمدم و نتيجه اي نگرفتم ، به اولياء دين متوسل شدم بهره اي نبردم ، در اثر معاشرت با رانندگان مسلمان نام ((عباس )) و آبرومند بودن آن حضرت را نزد خدا شنيده بودم ، پس از نااميدي از اولياء دينم ، به خدا توجّه نمودم و گفتم :

((پروردگارا اگر اين ((عباس )) در خانه تو آبرو دارد من بواسطه او از تو فرزند مي خواهم )) اين توسل را كردم ، بعد از مدتي زنم حامله شد و فرزندي برايم آورد و ((من بوسيله حضرت عباس داراي فرزندم .)) و از آن زمان تا حالا با خودم عهد كردم از خادمان حضرتش كرنگيرم . (73)


پاورقي

73- الوقايع و الحوادث ، 3/3