بازگشت

سقا خانه


22- مؤ لف ((اصفهان )) مغازه اي داشت و كنار مغازه اش سقاخانه اي بنام ((آقا اباالفضل (ع ))) بود، او چون علاقه زيادي به ((حضرت عباس (ع ))) داشت مي گفت :

آقاجان من به عشق شما اين سقاخانه را تميز مي كنم و از آن بخوبي نگهداري مي كنم و آن را آب مي كنم كه مردم جگر داغ شده ، از آن بياشامند و بياد لب تشنه برادرت حسين (ع ) و فداكاري و ايثار و وفاي شما بيفتند، و شما هم در عوض مغازه مرا نگهداري كن كه يك وقت سارق و دزد به آن نزند.

هر روز كارش اين بود كه سقاخانه ((حضرت اباالفضل (ع ))) را تميز مي كرد و آب در آن مي ريخت و يخ مي گذاشت و مردم لب تشنه از آن مي آشاميدند و مي رفتند، يك روز صبح به مغازه آمد و مشاهده كرد، كه تمام لوازمات مغازه را دزديده اند، خيلي ناراحت شد، صدا زد:

((يا اباالفضل )) من سقاخانه ات را تميز مي كردم ، آب مي ريختم ، يخ مي گذاشتم ، اينقدر به شما علاقه داشتم و محبت مي كردم و مردم را بياد شما و برادرت حسين (ع ) مي انداختم حالا بايد دزد مغازه مرا بزند، اگر مال من برنگردد، ديگر نه من و نه تو...))

با عصبانيت به خانه بر مي گردد، روز بعد به مغازه ميآيد و مشاهده مي كند تمام لوازم و اجناس مغازه اش سر جايش برگشته و دو نفر دم دَرِ مغازه ايستاده اند و رنگ صورتشان زرد است و مضطربند، تا چشمشان به صاحب مغازه مي افتد به دست و پاي او مي افتند و مي گويند: ((اي آقا ما را ببخش چون ((آقا حضرت اباالفضل (ع ))) رضايت شما را خواسته و اِلاّ ما هلاك خواهيم شد.)) (24)


پاورقي

24- از دوستان مؤ لف