بازگشت

شفاي كربلايي احد اردبيلي توسط حضرت عباس و رساندن او به كاروان


مرحوم کربلايي احد - ساکن روستاي تازه قشلاق يورتچي از توابع اردبيل - مي گفت: من در سن هشت، نه سالگي کنار جاده ي سالکين کربلا، چند رأس گاو مي چراندم و از صداي چاووشان، روحم به ديار عاشقان پرواز مي کرد و خلاصه، از عشق زيارت کربلا بي قرار بودم.

يک روز ديدم دسته هاي کاروان پشت سر هم در حرکت هستند و طبق معمول، هر کاروان چاووش مخصوصي دارد و در دست هر چاووشي پرچم حضرت اباالفضل العباس قمر بني هاشم عليه السلام است. اهالي تازه قشلاق به دنبال پرچم به راه افتادند و اشک ريزان آنان را بدرقه کردند و بعد از پيمودن مقداري از راه، بازگشتند. من نيز گاوها را به طرف ده رها کردم و به بدرقه ي زوار پرداختم، اما همچون ديگران بازنگشتم، و اين در حالي بود که حتي يک لحظه طاقت هجران و دوري مادرم را نداشتم.

باري، از خانواده و بستگان دل کندم و به عشق ديدار مرقد يار، با دو قطعه نان خشک، در التزام رکاب زائرين، راه کربلا را در پيش گرفتم و از همان آغاز، مثل يک خادم به خدمت کاروان کمر بستم. زائرين چند ماه در کربلا اقامت گزيدند و در اين مدت، هر روز به زيارت حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام و زيارت سردار کربلا مي رفتند و براي بوسيدن قبور و حرم آن عزيزان هيچ نظم و ترتيبي را رعايت


نمي کردند.

روزي، من عاشق دلباخته و غريب بي کس با آن قد کوچک و جثه ي ريز، دل به دريا زدم و از ميان ازدحام جمعيت، خود را به ضريح حضرت باب الحوائج عليه السلام رساندم و در اثر اين امر، در زير پا افتادم و از راه رفتن باز ماندم! در نتيجه، مردم مرا به گوشه ي ايوان بردند و در آن هنگام مرحمت آن حضرت را لمس نمودم و براي خود نيروي ابدي گرفتم.

همچنين به زيارت نجف اشرف رفتيم و مرقد مطهر حضرت علي بن ابي طالب عليه السلام را زيارت نموديم، سپس به زيارت حضرت امام موسي کاظم عليه السلام و بعدا هم به زيارت عسکريين عليهماالسلام رفتيم و پس از زيارت سرداب مقدس، عراق را به مقصد ايران ترک کرديم.

در طول راه، من همواره پياده بودم و با وجود هواي گرم تابستان و گرد و غبار ناشي از سم ستوران همواره مي کوشيدم که قدمهاي تندي بردارم و در ميانه ي کاروان حرکت کنم. زيرا ترس داشتم که از کاروان عقب بمانم و به دست اعراب عنيزه - که داستان قساوتشان ما را سخت نگران ساخته بود - گرفتار بشوم.

سرعت و فعاليت زياد و نيز نامناسب بودن برنامه ي غذايي، سبب شد که در راه مسموم شوم. همراهان، مرا در حالي که دچار استفراغ و اسهال بودم، تا يک منزل با مشقت راه بردند و به همين علت آب بدنم کم شد! از آن پس، چون حالم خيلي خراب بود، مرا در يکي از کاروانسراهاي قديمي در بيابان گذاشتند و با قلب سوخته به سوي وطن حرکت کردند.

اينک من در حال بيهوشي و به طور نيمه جان، در گوشه کاروانسرا روي خاک افتادم و نه غذايي دارم و نه آبي. بلکه هر لحظه منتظر ملک الموت هستم.


بيهوشي من از ظهر آن روز تا صبح روز بعد به طول انجاميد. صبحگاهان که به هوش آمدم، با چشم گريان زبان به گلايه گشودم و اين جملات را خطاب به امير نجف اشرف و به سردار رشيد کربلا عليه السلام گفتم:

يا اميرالمؤمنين عليه السلام و يا قمر بني هاشم عليه السلام، عشق شما مرا وادار کرد که از پدر و مادر و برادر، و از تمام علايق منقطع شوم و به کوي شما بيايم. حال، در اين بيابان و در گوشه ي اين کاروانسرا، در حال مرگ هستم و مي دانم که بيش از همه، مادرم چشم به انتظار من نشسته است و اگر من با چنين حالي بميرم و بي نام و نشان به کام خاک بروم، داغ دل او هيچگاه پايان نخواهد پذيرفت. از رسم فتوت و مهمان نوازي شما دور است که آنها بيايند و من را اين چنين در بيابان بيابند!

سپس از شدت ضعف و ناتواني، زبان گلايه را بستم و بيهوش بر بستر خاک افتادم در همان حال صداي دلنوازي به گوشم رسيد که دوبار گفت: «کربلايي احد!» چشم باز کردم، ديدم شخص بزرگواري سوار بر اسب، بالاي سرم قرار دارد. به من فرمود: چرا اينجا مانده اي؟! با حالت ضعف گفتم: «آقا، دارم مي ميرم». خيال کردم يکي از زوار آشناست، گفتم: خبر مرگ مرا، تو به مادرم برسان!سوار مزبور از روي زين خم شد، دست مرا گرفت و آرام فشرد و من جان تازه اي يافتم. سپس فرمود: کاروان از اينجا چندان دور نشده است، برخيز! به آنان مي رسيم. کيفيت حرکت را نفهميدم، ولي چندان طول نکشيد که همه ي آثار کسالت از من برطرف شد و پر نشاط و سر حال، خود را کنار همسفران، که در کنار چشمه اي اطراق کرده بودند، يافتم!

وقتي دوستان کاروان، مرا ديدند، همگي از شوق و شعف به گريه افتادند و کيفيت آمدنم را پرسيدند. من هم کيفيت مرض و غربت خويش و گلايه به محضر حضرت


مولا عليه السلام و فرزند رشيدش حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را براي آنان بازگو کردم. آنان نجات من از آن وضعيت و رسيدن به کاروان را از کرامت حضرت ولي الله اعظم ارواحنا فداه و علمدار کربلا عليه السلام دانستند.

من خيال مي کردم يک روز تمام از کاروان جدا نشده ام، اما آنان گفتند: خير، دور روز است که مرا ترک کرده اند! قرائن هم، صحت گفته ي آنها را تصديق مي کرد. زيرا من در خاک عراق افتادم و از حرکت باز ماندم ولي آنها را در نزديکيهاي همدان ملاقات کردم! از آن به بعد نيز کاروان به جهت بهبودي من آهسته حرکت کرد و رفقا به نوبت مرا بر مرکوب خويش سوار نمودند و ديگر نگذاشتند حتي يک قدم پياده راه بروم، تا اينکه مرا صحيح و سالم، در وطن به پدر و مادرم تحويل دادند. و ماجراي شگفت انگيز فوق را نيز براي بستگانم حکايت کردند.

از آن پس نيز تاکنون، همواره در تمامي مشکلات بدون تکلف حضرت باب الحوائج عليه السلام را به ياري طلبيده ام و ايشان نيز خواهش مرا اجابت فرموده اند. [1] .


پاورقي

[1] چهره‏ي درخشان ج 2، ص 486.