شراب هيئت
از مجلس برگشته بود، خسته. به نظر خودش منبر خوبي شده بود. معروف بود و محبوب مردم. نزديك خونه كه رسيد ديد گوشه كوچه چند تا بچه خيمهاي زدند، سياه. تا چشمشون به حاج آقا افتاد دويدند جلو. حاج آقا يه روضه برامون ميخوني؟
-خستهام
-تو رو خدا، فقط چند دقيقه!
-باشه ولي فقط چند دقيقه!!!
-هوراااااومد تو چادر و يه نگاه كرد، منبري نديد! صندلي هم! گفت: منبر، صندلي، چيزي؟
بچهها گفتند: الان مياريم، چندلحظه بيشتر طول نكشيد كه يه پيت حلبي آوردند.به ناچار رو همون پيت حلبي نشست و مختصر روضهاي خوند، اما گريه شديد بچهها يه كمي براش عجيب بود.به محض اينكه روضه تموم شد بچهاي با يه سيني چاي وارد خيمه شد. اول جلوي حاج آقا اومد و تعارف كرد. چايي رو كه برداشت با خودش گفت اينها بچهاند معلوم نيست ملاحظه نجس و پاكي رو ميكنند يا نه!!! و چايي رو طوري كه كسي نفهمه از زير چادر ريخت بيرون. حالا ديگه رسيده بود خونه، آروم آروم خواب بهش غلبه كرد، تو عالم خواب بيبي حضرت زهرا رو ديد، اما خانم از دستش ناراحت بود، خانم بهش گفت: چايي رو كه ريختي بيرون خودم برات ريخته بودم!!!!!!!
حالا شده بود منبري ثابت اون خيمه!!
كربلا كعبه دلهاست خدا ميداند
ديدنش آرزوي ماست خدا ميداند
اولين مستمع مجلس پر فيض حسين
مادرش حضرت زهراست خدا ميداند