علمدار کربلا، حضرت ابوالفضل عازم ميدان مي شود
بعد از آن که همه ي برادرانش کشته شدند و همسفران همگي بار بستند، حضرت عباس عليه السلام را اندوه بسياري روي داد و هم و غم از حد گذشت.
از يک طرف مظلومي برادر بزرگوار و بي کسي آن والاتبار را مشاهده نمود؛ افواج هموم و غموم روي به دل او آورد، صبر و آرام را از او ربود.
از طرف ديگر، ناله ي خواهران و تشنگي کودکان را ملاحظه نمود، آلام بي ياوري ايشان، دلش را بدرد آورد، در آن وقت مصمم رفتن به ميدان شد و آن حضرت عليه السلام
از شجاعان روزگار و دلاوران نامدار بود.
«و کان [العباس عليه السلام] رجلا و سيما جميلا يرکب الفرس المطهم و رجلاه يخطان في الأرض [و کان يقال له: قمر بني هاشم، و کان لواء الحسين عليه السلام معه]»؛
مردي بود خوش سيما، نيک روي و بلندقامت به گونه اي که بر اسب هاي چاق بلند سوار مي شد و پاهايش بر زمين مي رسيد.
او را ماه بني هاشم مي گفتند و در آن روز علم آن حضرت به دست آن جناب بود.
هنگامي که تنهايي برادر بزرگوار خود را ديد، به نزد برادر آمد، عرض کرد:
«يا أخي! هل من رخصة»؛
برادر! رخصتم مي دهي بروم و در راه تو جانم را فدا کنم؟
در بعضي از کتب مقتل آمده: امام حسين عليه السلام از شنيدن اين سخن گريه ي شديدي کرد و فرمود:
اي برادر! تو صاحب علم مني و علامت لشکر مني، چون تو رفتي نشانه ي لشکر بر طرف مي گردد.
عباس عليه السلام عرض کرد:
«قد ضاق صدري و شبعت [1] من الحياة، و اريد أن أطلب ثاري من هؤلاء المنافقين»؛
اي برادر! دلم از ظلم و جفاي مخالفان تنگ شده و از زندگاني خود سير شده ام، مي خواهم خون برادران خود را از اين ظالمان بگيرم.
حضرت فرمودند: اگر مهياي حرب شده اي، پس قليلي آب از جهت اين اطفال طلب نما. [2] .
پاورقي
[1] در بحارالانوار آمده: «و سئمت».
[2] بحارالانوار: 41-39/45.