بازگشت

يا حبيب!



باز سيناي دلم را طورهاست

باز در ناي وجودم شورهاست
کيست کامشب در تکلم با منست؟

با منست اين يار شيرين، يا منست؟
کيست کامشب شور و حالم مي دهد؟

وعده ي صبح وصالم مي دهد
چند کوشي بر مداوا اي طبيب؟

درد من باشد غم روي حبيب
بوده هر شب ورد وذکرم با حبيب

(يا حبيبي! يا حبيبي! يا حبيب!)
سينه ام، مشتاق پيکان بلاست

پير عشق من، حبيب کربلاست
آن جوانمردي که آمد پير عشق

عاشق، اما عاشق شمشير عشق
تشنه، اما از همه سيراب تر

پير، اما از همه شاداب تر
آن چنان گرديده محو روي دوست

که ز شوق او نمي گنجد به پوست
ساخته از آتش و خون، ساز و برگ

جنگ را کرده بهانه، بهر مرگ

دست از جان شسته، قيد تن زده

دوست گشته، بر صف دشمن زده
پيش تير و نيزه و شمشير و سنگ

بر لبش بانگ رجز در حال جنگ:
کاي گروه از محبت بي نصيب

من حبيبم، من حبيبم، من حبيب
خشم حق گرديد ظاهر، بنگريد

جنگ فرزند مظاهر بنگريد
هان مخوانيدم نزار





و پيرمرد

شيرمردم، شيرمردم، شير مرد!


شرط ما در وصف جانان خواستن

بود زاول، رخ به خون پيراستن


کيست تا در ساغر من خون کند؟

چهره از خون سرم گلگون کند؟


آنکه سوزاند مرا حاصل، کجاست؟

منت قاتل کشم، قاتل کجاست؟


تشنه و مظلوم و تنها و غريب

شد حبيبي، کشته ي راه حبيب


تا ابد از خلق و خلاق ودود

بر حسين و بر حبيب او درود!





ميثم