بازگشت

نثار دوست



وا حسرتا که يافت بمن روزگار، دست

وز من گرفت دشمن کافر شعار، دست
بيدست و، فرق منشق و، در ديده تير کين

ديدي چگونه يافت بمن روزگار، دست
اي پاي، استوار بمان بر سر وفا

در پيکرم کنون که ندارد قرار، دست
چون در طريق اوست چه با اعتبار پاي

چون شد نثار دوست چه با افتخار، دست
ناچار سر نهم بسر زين که کار، زار

گردد، بود ضرور پي کارزار، دست
با صورت او فتم بر روي خاک رزمگاه

زيرا بود ستون تن هر سوار، دست
دارم دو دست تا که بگيرم ز عاصيان

در روز حرب با مدد کردگار، دست

او جاي دست مشک بدندان گرفت و داد

در حفظ آب و آبرو اين شاهکار، دست
«خوشدل» دو دست در ره يکتا خدا چو داد

از چارسو بود بسويش صد هزار دست

علي اکبر خوشدل تهراني