بازگشت

مهمان تنور



وقتي دلم در پيچ و تاب خسته حاليست

انديشه هايم همدم نازک خياليست
درياي چشمم، بستر اشک زلاليست

قد بلند آرزوهايم، هلاليست
آئينه ام، دلداده ي خورشيد پاکم

محو جمال آفتابم من که خاکم!

آن شب که با سر آمدي در خانه ي من

پر شد ز صهباي غمت پيمانه ي من
جانم اسيرت بود اي جانانه ي من

انگار گل مي ريخت در گلخانه ي من
برخود نمي بردم گمان در زندگاني

ناخوانده آئي در سرايم ميهماني
آن شب سراي من، صفاي ديگري داشت

مرغ دلم حال و هواي ديگري داشت
آئينه ي اشکم جلاي ديگري داشت

ناي تمنايم، نواي ديگري داشت
کنج تنور خانه ام باغ خدا بود

در سينه، دل همناله با شور و نوا بود
ديدم سري کس در جهان چون او نديده

چون ماه از مهتاب، خاکستر دميده
دست ستم سرو چمن سر بريده

آن پيکر چون گل به خاک و خون کشيده
پيشانيت مهر نشان سنگ ديدم

جان جهان را از غمت دلتنگ ديدم
تو بودي و غم بود و زهرا بود آن شب

در گريه، ذکر واحسينا داشت بر لب<

br>BR>

گه با سر خونين تو مي گفت مطلب

که در دلش ياد اسيران بود و زينب


آشفته ديدم عالمي را از غم تو

انگار هستي مويه زد در ماتم تو





آشفته