بازگشت

مراثي حضرت سيدالشهداء



شهنشاهي که بودي گوي گردون گوي چوگانش

سر از چوگان کين گرديد گوي آسا به ميدانش
خليلي کش فدا زيبد چو اسمعيل صد قربان

دميد از مطلع خنجر هلال عيد قربانش
سکندر حشمتي کاب خضر از خاک ره بردي

به ظلمات عطش در، تيره گون شد آب حيوانش
لب لعلي که در درج احمد لب بر آن سودي

شد از الماس پيکان عقد لؤلؤ کان مرجانش
سواري را که دوش راکب معراج، ميدان بود

سپهر انگيخت از دشت شهادت گرد جولانش
به مهد خاک خفت از بي کسي آمد کامد از رفعت

به استحقاق جبريل امين گهواره جنبانش

به رتبت ناخدائي کز ازل فلک النجاة آمد

فلک بسپرد در درياي خون کشتي به طوفانش
عزيزي کش ز ساعد بست زهرا طوق پيراهن

گشود از ناخن تيغ ستم گوي گريبانش
وجود کآفرينش را از او شد خلعت هستي

سپهر خصم، پيراهن به خاک افکند عريانش
مکيد از قحط آب انگشتري شاهي کز استغنا

نمودي در نظر پاي ملخ، ملک سليمانش
چه حاجت قصه ي آن خشک لب پرسيدن از «يغما»

به لفظي تر حکايت مي کند سيلاب














مژگانش


در عزايت چکنم گر نکنم خاک به سر

زين مصيبت چه خورم، گر نخورم خون جگر


توبه فردوس برين تاخته گلگون به نشاط

من سوي شام الم بسته به غم بار سفر


ماند اکنون که دل از دولت وصلت محروم

ماند اکنون که ز چهر تو جدا ديده ي تر


چه برم گر نبرم مژده ي وصلت به روان

چه دهم گر ندهم وعده ي رويت به نظر


خيل انصار ترا تن بزمين سر به سنان

آل اطهار ترا دل به تعب جان به خطر


چکنم گر نکنم شکوه ز پيکار قضا

چه زنم گر نزنم ناله ز بيداد قدر


پور بيمار تو را پاي به زنجير درون

دخت افگار تو را روي برون از معجر


زين تحکم چه زنم گر نزنم دست بروي

زين تهتک چه درم گر ندرم جامه ببر


پيکر چاک تو در آب همي ز آن لب خشک

آتش جان تو بر باد از آن ديده ي تر


چه فروزم نفروزم همه کانون ز روان

چه تراوم نتراوم همه در ياز بصر


آل اطهار تو را بر سر معموره عبور

حرم عز تو را در بن ويرانه مقر


چه زنم گر نزنم بر به ثري سقف سپهر

چه برم گر به ثريا نبرم خاک گذر


چکنم گر نکنم جان و جهان شيب و فراز

چکنم گر نکنم کون و مکان زير و زبر


زين تغافل چه کشم گر نکشم دشنه بدل

زين تغابن چکنم گر نکنم خاک بسر



يغماي جندقي