بازگشت

محشر آفرين!



چون خدا، آن قد و قامت آفريد

نسخه ي روز قيامت، آفريد
شد قد و بالاش، محشرآفرين

قامتش را گفت محشر: آفرين!
روي خود مي کرد پنهان در نقاب

تا خجل از او نگردد آفتاب!
شير حق، چون شد روان سوي فرات

چرخ گفت آباء را: واامهات!
هر چه روبه بود، از پيشش گريخت

تار و پود دشمنان از هم گسيخت
ديد شط بس بيقراري مي کند

آرزوي جانسپاري مي کند
با زبان حال مي گويد مدام:

بيش ازين مپسند ما را تشنه کام!
پس درون شط ز رحمت پا نهاد

پا به روز قطره، آن دريا نهاد
مشگ را، زآب يقين پر آب کرد

آب را، از آب خود سيراب کرد!
پس ز شفقت کرد با مرکب خطاب:

کام خود تر کن ازين درياي آب!
مرکب از جانب ساحل دويد

شيهه يي از پرده ي دل برکشيد

کاي ترا جا برفراز پشت من

پيش دشمن وا چه خواهي مشت من؟!
کام اگر خشکست، گامم سست نيست

تا ترا بر دوش دارم، آب چيست؟!
تشنه ي آبم، ولي دريا دلم

جانب دريا مخوان از ساحلم
اي تو شط و بحر





و اقيانوس من

جز تو حرفي نيست در قاموس من!


بر تنش از بس که تير آمد فرود

بي رکوع آمد تن او در سجود!


چون فتاد آن سرو قامت بر زمين

شد به پا شور قيامت در زمين


بسکه از جام بلا، سرمست شد

هم ز پا افتاد و، هم از دست شد!


عمر او، در پرده ي اسرار بود

در عدد با دل به يک معيار بود


يعني آن دم کو به سوي دوست راند

قلب عالم از طپيدن بازماند!



محمد علي مجاهدي (پروانه)