بازگشت

فرود آفتاب



فلک به چهره کشد از حيا نقاب مگر

وگرنه، ديد توان اينهمه عذاب مگر؟
به کام فاجعه مي ريزد آسمان و زمين

نشسته جغد بر اين خانه ي خراب مگر؟
لبان تشنه ي دريادلان به فريادست

خداي را، شده درياچه ها سراب مگر؟
صلاه ظهر و، تو در عرش مي کني پرواز

گرفته اند ملايک ترا رکاب مگر؟
امير قافله را سر به چوب نيزه چراست؟

زمانه لال شد از دادن جواب مگر؟

سرت به نيزه اذان گفت، کاروان لرزيد

نشسته هيبت طوفان درين خطاب مگر؟
نگاهت از سر ني بيمناک طفلانست

گشاده بال به ره، باز اضطراب مگر؟
دوان به سوي پدر، کودکان آبله پاي

گرفته اند از آنجا سراغ آب مگر؟
فراز نيزه چه غوغاي عالم افروزيست!

فرود آمده تا نيزه، آفتاب مگر؟!

حسين اسرافيلي