بازگشت

غزل آتش


خوني چکيد و حنجره ي خاک جان گرفت
بغضي شکست و دامن هفت آسمان گرفت
آبي که دستبوس عطش بود شعله زد
آتش، سراغ خيمه ي رنگين کمان گرفت
ابري براي گريه نيامد ولي زسنگ
خون، غنچه غنچه خاک تو را در ميان گرفت
" اسبي ز سمت علقمه آمد" دگر بس است
تيري امام آينه ها را نشان گرفت
مانده است در حکايت اين سوگ، شعر من
چندان که جسم سوخت و آتش به جان گرفت
از آخرين شراره چنين مي رسد به گوش:
بايد تقاص عافيت از کوفيان گرفت

سيد ضياء الدين شفيعي