بازگشت

عشق و ايثار



چون منع شد ز عائله بوتراب آب

بر خون نشست از غمشان در تراب آب
عباس چون شنيد که از عترت رسول

شد از زمين بعرش برين بانگ آب آب
پرسيد حال غمزدگان ديار غم

گفتند با خروش و فغان در جواب آب
بر آستان سبط پيمبر نهاده سر

از ديده ريخت در قدم آنجناب آب

بر آن هژبر بيشه ي دين با دلي غمين

فرمود آن سلاله ي ختمي مآب آب
اذنش نداد تا که کند جنگ با عدو

مأمور شد که آورد از نهر آب آب
بگرفت مشک زاده ي آزاده ي علي

تا آورد براي صغير رباب آب
با تيغ عدل کرد مسخر فرات را

تسليم گشت بر پسر بوتراب آب
در دجله پور ساقي کوثر چو راند اسب

بگرفت رنگ خون بخود از التهاب آب
آمد چو ياد از لب خشک برادرش

با ناله گفت خانه ظلمت خراب آب
کروبيان بعرش گزيدند پشت دست

بر روي آب ريخت چو آن دلکباب آب
تا عقل را اسير کند در کمند عشق

بر لب نبرد در دل درياي آب آب
شد مات قد زاده ي ام البنين فرات

بوسيد آن رکاب ظفر انتساب آب








>>

سقاي تشنه، تشنه برون شد ز آب و گفت




بايد برم بسوي حرم با شتاب آب


باران تير بدرقه اش کرد و زين ستم

از چشم مشک ريخت چو چشم سحاب آب


از شرم قطره قطره فروريخت بر زمين

ديد از عدو چو آن عمل ناصواب آب


شد منخسف چو بدر رخ ماه هاشمي

بي قدر گشت در نظر آفتاب آب


بين دو نهر آب لب تشنه شد شهيد

زين داغ سوخت تا صف يوم الحساب آب


آب است نقد زندگي اما بکاخ شعر

زيور بخود گرفت از اين درناب آب


طبعم چو غوص يافت به بحر کمال گفت

از شرم شد بحضرت عباس آب آب


«مرداني» آنکه تشنه شهد وصال شد

در آتش است غرق و کند اکتساب آب


در آرزوي آنکه در آن در شود مقيم

باشد چو تشنه اي که به بيند بخواب آب





محمد علي مرداني