بازگشت

شمع بزم شهيدان



شمعي که جز شرار محبت بسر نداشت

مي سوخت زانکه شام فراقش سحر نداشت
مي سوخت ز آتشي که بد اندر دلش نهان

مي ساخت با غمي که کسي از وي خبر نداشت
وا حسرتا که هاله ي غم بر رخش نشست

مهري که تاب تير نگاهش قمر نداشت
مصداق عدل و منجي دين، مظهر شرف

نخلي که غير وجود و فضيلت ثمر نداشت
عباس شمع بزم شهيدان که همچو او


گنجور دين بگنج فضائل گهر نداشت
ياقوت اشک از مژه مي سفت و حاصلي

جز دامن نشسته بخون جگر نداشت
بد پاسدار خون خداوند و کس چو او

پاس حريم عترت خيرالبشر نداشت
لب خشک کام خشک برون آمد از فرات

ياور بغير خون دل و چشم تر نداشت
تا مشک آبرا برساند به کودکان

جز سوي خيمگاه به سوئي نظر نداشت
شد حمله ور به دشمن و بهر دفاع خويش

جز سينه ي پيش نيزه و خنجر سپر نداشت
پرچم بدوش و مشک بدندان، دريغ و آه

دستي که تا ز خويش کند دفع شر نداشت
دلخون شد آب و آب شد از شرم آفتاب

تهديدشان چو بر دل سقا اثر نداشت
>





r> با عشق پاک در ره معشوق جان سپرد

عقل اين چنين گذشت گمان در بشر نداشت


افروخت بر فراز فلک مشعل وفا

ايثار جان تجلي از اين بيشتر نداشت





بالله چو نور ديده ام البنين دگر

مام زمان بملک محبت پسر نداشت


تسخير کرد قله معراج عشق را

آنجا که روح قدس توان گذر نداشت


سر داد و دست داد و فدا کرد هر چه داشت

از دامن امام زمان دست بر نداشت


«مرداني» عاقبت بره عشق کشته شد

شمعي که جز شرار محبت بسر نداشت





محمد علي مرداني