بازگشت

شعله ي آئينه



که بود اين موج، اين طوفان، که خواب از چشم دريا برد؟

و شب را از سراشيب سکون تا اوج فردا، برد؟
کدامين آفتاب از کهکشان خود فرود آمد

که اينگونه زمين را تا عميق آسمانها برد؟
صداي پاي رودي بود و، در قعر زمان پيچيد

و بهت تشنگي را از عطشناک دل ما برد
کسي آمد، کسي آنسان که ديروز توهم را

به سمت مشرق آبي ترين فرداي زيبا برد
کسي که در نگاهش شعله ي آئينه مي روئيد

و تا آنسوي حيرت، تا خدا، تا عشق، ما را برد

خود حق بود او آري! که از مرز يقين آمد

گمانها را ز شک آگند، آن را تا به حاشا برد
به خا افگند ذلت را، شرف را از زمين برداشت

و او را تا بلنداي شکوه نيزه، بالا برد!
دوباره شاديم آشفت با اندوه شيرينش

مرا تا بيکران آرزو، تا مرز رؤيا، برد
بگو با من! بگو اي عشق! اگر چه خوب مي دانم

که بود اين موج، اين طوفان، که خواب از چشم دريا برد؟!

مهدي حسيني