مرد عاشق بي سر و سودا و سامان بايدا

در طريق سهل و سختي هر دو يکسان بايدا
عزت از خواري و گنج از رنج و هست از نيستي

منت از پستي و فخر از فقر و خذلان بايدا
هر کجا باريست، يا خاريست، يا ناري ز غم

آنش در تن، اينش در دل، آنش در جان، بايدا
توسن اقبال و نقد حال و ماه و سال او

رام ذلت، وام عزلت، رهن هجران بايدا
جان اگر خواهد ازو جانان به منت بسپرد

وانگه از جان شرمسار لطف جانان بايدا
بوستان راحتش را در بهارستان تن


ناله رعد و ديده ابر و گريه باران بايدا
در همه آمال و در هر حال در هر احتمال

يار مار خويش و نيش و زهر دندان بايدا
هر که را تشويش خويش است از درش بيرون بران

گو، گرت سريست در سر، ترک سامان بايدا
ناجوانمردا و بيدردا، دم از مردي مزن

کت چه زن در کوي و برزن شوي، طفلان بايدا
يا بچوگان محبت سر نهادن همچو گوي

يا چه طفلانت، خيال گوي و چوگان بايدا
گر نياري شهرياري کرد در اقليم عشق

باري ار يابي دري، بواب دربان















































بايدا


زانبيا از بوالبشر بگرفته تا خير البشر

هر که را شربي ز جام قرب يزدان بايدا


بوالبشر را گه ز حرص نفس و گه از ريو ديو

زجر حاصل هجر واصل جان ز رضوان بايدا


نوح را از جور امت، گاه روح اندر ملال

گه ز مشتي اشقيا، کشتي بطوفان بايدا


پور آزر گاهي اندر آذر تسليم و شوق

گه بدستور محبت پور قربان بايدا





گه کليم از فتنه ي امت اليم و دردمند

گه بدار اندر مسيح از جور عدوان بايدا


مصطفي را از جفا بشکسته دندان، خسته لعل

مرتضي را غرقه در خون روي رخشان بايدا


پهلوي خيرالنسا آزرده مي بايد ز در

مجتبي را لخت لخت دل بدامان بايدا


خسرو کرب وبلا اندر ديار کربلا

سر بنوک نيزه تن در خاک غلطان بايدا


اندر آن وادي که موج فتنه خيزد فوج فوج

همچو عباسي رهين پاس فرمان بايدا


شاه دين، ماه بني هاشم، که درگاه جلال

آسمانش آستان خيل دربان بايدا


کشتي نوح محبت خضر هيلاج [1] ولا

موسي همت که از بيضاش ثعبان بايدا


نفس معراج شهادت، ليلةالاسراي قرب

مصطفي شاني که حسانش ثنا خوان بايدا


صفدر کرار منصب، حيدر عمران نسب




کش بصفين جلالت چرخ ميدان بايدا


معني خلق حسن، مصداق اني من حسين

لوحش الله کي در اين معنيش برهان بايدا


آنکه گر شمشير قهر آرد برون در روز رزم

آفرينش را سراسر ترک امکان بايدا


آنکه هستي ز التهاب تيغ تيزش در ستيز

توده ي خاکستر اندر شعله پنهان بايدا


توسن طبعم بوصفت گام نسپارد ز گام

ايکه خورشيد سپهرت نعل يکران بايدا


بر دماغ خصمت از خشمت نسيمي گر وزد

ز التهابش دوزخ از محشر گريزان بايدا


از شکوهت کوه را فصلي اگر تلقين کنند

سوده ي سيماب را در ديده يکسان بايدا


درگه جاه تو را، ايوان خرگاه تو را

خاکروب از گيسوي حوري غلمان بايدا


چون بر آري دست احسان روز جود آستين

نهري از عمان فيضت بحر عمان بايدا


سفره ي جود تو هر جا گستراند روزگار

هندوي خالگير خوان تو کيوان بايدا





مادح فکرت چه در بزم سرايش پا نهاد

زان ميان اوصاف ذاتت زيب عنوان بايدا


ار پي لالاي اقبال تو چون خواهد سراي

دهر درگه، عرش، منظر چرخ، ايوان بايدا


هر که را سوداي حبت نيست در بازار عشق

گرمي بازارش از کالاي نيران بايدا


تف تابستان خشمت گر بهستي بگذرد

تا بحشر از جامه ي افلاک عريان بايدا


ز انتظام عدلت آنسان گشته کز بهر معاش

باز قاصد، شير دهقان، گرگ چوپان بايدا


طفل اجلالت چو دست آرد به چوگان جلال

از حقارت چرخ گردون گوي ميدان بايدا


جاهت ار صورت پذيرد وقتي اندر روزگار

جاي چرخ از تنک ظرفي پشت امکان بايدا


با چنين شوکت نميدانم چرا جسمت ز کين

چاک چاک از خنجر و شمشير و پيکان بايدا


پيکري کز نازکي از لاله پهلو ميگرفت

يارب اندر خون چرا چون لاله غلطان بايدا





آنکه از جان دست همت شست وز سرپا کشيد

تن چرا بي سر بخاک از تيغ عدوان بايدا


بهر آبي آنکه جان از دست، دست از تن بداد

با چه جرم آغشته در خون زار و عطشان بايدا


زينب آن خورشيد عفت را که حوا جاريه است

سر چرا بي معجر و گيسو پريشان بايدا


گر کسي با چشم انصاف اين مصيبت بنگرد

همچو من از ديدگان تا حشر گريان بايدا


يکتن بيچاره و آواره تنها چون کند

در عزاي کشتگان يا فکر طفلان بايدا


گاهي اندر خيمگه زنهاي بيکس را معين

گاهي اندر قتلگه غمخوار اخوان بايدا


روزگارا، خانه ها ويران نمودي لاجرم

زين ستم بر خاندانت خانه ويران بايدا


در گلستان مصيبت بلبلي همچون «شباب»

در عزاي شاه مظلومان غزلخوان بايدا


در قيامت گر نه بخشايش کند الطاف او

دخل سوداي عمل مصروف عصيان بايدا





تا جهان را ز اقتضاي دور گردون پي ز پي

نور ظلمت رنج و راحت وصل و هجران بايدا


وقت احباب تو همچون گل قرين خرمي

بخت اعداي تو چون سنبل پريشان بايدا!