بازگشت

سوگنامه كربلا


اين قصيده از شاعر شيعه مذهب قرن چهارم کسائي مروزي است که نمايانگر عشق و ارادت او و ايرانيان 1000 سال قبل به خاندان رسالت و امامت عليهم السلام مخصوصاً حضرت سيّد الشهداء عليه السلام مي باشد قدمت اين اشعار باطل کننده ادعاي کساني است که گمان مي کنند عزاداري براي سيّد مظلومان از زمان صفويّه و قاجاريّه در ايران بوجود آمده است.



باد صبا درآمد، فردوس گشت صحرا

آراست بوستان را، نيسان به فرش ديبا



آمد نسيم سنبل، با مشک و با قُرُنْفُل

آورد نامه گل، باد صبا به صهبا



کهسار چون زمرّد، نطقه زده ز بُسُّد

کز نَعْت او مُشَعْبِد، حيران شده ست و شيدا



آبِ کبود بوده، چون آينه زدوده

صندل شده ست سوده، کرده به مي مُطَرّا



رنگ نَبيد و هامون، پيروزه گشت و گلگون

نخل و خَدنگ و زيتون، چون قُبّه هاي خضرا



دشت است يا سِتَبْرَق، باغ است يا خُوَرْنَق

يک با ديگر مطابق، چون شعر سَعد و أسما



ابر آمد از بيابان، چون طَيلسان رُهبان

برق از ميانْشْ تابان، چون بُسُّدين چليپا



آهو همي گُرازد، گرودن همي فرازد

گه سوي کوه تازد، گه سوي راغ و صحرا



آمد کلنگ فرّخ، همرنگ چرغ دورخ

همچون سپاه خَلُّخْ، صف بر کشيده سرما



بر شاخ سرو بلبل، با صد هزار غلغل

دُرّاج باز بر گل، چون عُروه پيش عَفرا



قمري به ياسمن بَر، ساري به نسترن بر

نارو به نارون بر، برداشتند غوغا



باغ از حرير حُلّه، بر گل زده مَظلّه

مانند سبز کِلّه، بر تکيه گاه دارا



گلزار با تأسّف، خنديد بي تکلّف

چون پيش تخت يوسف، رخساره زليخا



گل باز کرده ديده، باران برو چکيده

چون خوي فرو دويده، بر عارض چو ديبا



گلشن چو روي ليلي، يا چون بهشت مولي

چون طلعت تجلّي، بر کوه طور سينا



سرخ و سيه شقايق، هم ضدّ و هم موافق

چون مؤمن و منافق، پنهان و آشکارا



سوسن لطيف و شيرين چون خوشه هاي پروين

شاخ و ستاک نسرين، چون برج ثور و جوزا



وان ارغوان به کشّي، با صد هزار خُوشّي

بيجاده بدخشي، بر تاخته به مينا



ياقوت وار لاله، بر برگ لاله ژاله

کرده بدو حواله، غواصّ دُرّ دريا



شاهِ اْسْپَرَغْمْ رَسته، چون جعد بر شکسته

وز جاي بر گسسته، کرده نشاط بالا



وان نرگس مصوّر چون لؤلؤ منوّر

زر اندرو مدوّر، چون ماه بر ثريا



عالم بهشت گشته، عنبر سرشت گشته

کاشانه زشت گشته، صحرا چو روي حورا



اي سبزه خجسته، از دست برف جسته

آراسته نشسته، چون صورت مُهنّا



دانم که پرنگاري، سيراب و آبداري

چون نقش نوبهاري آزاده طبع و بُرنا



گرتخت خسرواني، ور نقش چيناني

ور جوي مولياني، پيرايه بخارا



هم نگذرم سوي تو، هم ننگرم سوي تو

دل ناورم سوي تو، اينک چک تبرّا



کاين مشک بوي عالم، وين نوبهار خرّم

بر ما چنان شد از غم، چون گور تنگ و تنها



بيزارم از پياله، وز ارغوان و لاله

ما و خروش و ناله، کنجي گرفته مأوا



دست از جهان بشويم، عزّ و شرف نجويم

مدح و غزل نگويم، مَقتل کنم تقاضا



ميراث مصطفي را فرزند مرتضي را

مقتول کربلا را تازه کنم تولّا



آن نازش محمّد، پيغمبر مؤبّد

آن سيّد مُمَجَّد، شمع و چراغ دنيا



آن مير سر بريده، در خاک خوابنيده

از آب ناچشيده، گشته اسير غوغا



تنها و دل شکسته، بر خويشتن گرسته

از خان و مان گسسته، وز اهل بيت آبا



از شهر خويش رانده، وز ملک بر فشانده

مولي ذليل مانده، بر تخت ملک مولي



مجروح خيره گشته، ايّام تيره گشته

بدخواه چيره گشته، بي رحم و بي محابا



بي شرم شمر کافر، ملعون سنان اُبتر

لشکر زده بَرو بر، چون حاجيان بطحا



تيغ جفا کشيده، بوق ستم دميده

بي آب کرده ديده، تا زه شود معادا



آن کور بسته مُطْرَد، بي طوع گشته مرتد

بر عترت محمّد، چون تُرک غَزّ و يَغما



صفين و بدر و خندق، حجّت گرفته با حق

خيل يزيد احمق، يک يک به خونْش کوشا



پاکيزه آل ياسين، گمراه و زار و مسکين

وان کينه هاي پيشين، آن روز گشته پيدا



آن پنج ماهه کودک، باري چه کرد ويحک

کز پاي تا به تارک، مجروح شد مفاجا



بيچاره شهربانو، مصقول کرده زانو

بيجاده گشته لؤلؤ، بر درد ناشکيبا



آن زينب غريوان، اندر ميان ديوان

آل زياد و مروان، نظّاره گشته عَمدا



مؤمن چنين تمنّي، هرگز کند؟ نگو، ني!

چونين نکرد ماني، نه هيچ گبر و ترسا



آن بي وفا و غافل، غَرّه شد به باطل

ابليس وار و جاهل، کرده به کفر مبدا



رفت و گذاشت گيهان، ديد آن بزرگ برهان

وين رازهاي پنهان پيدا کنند فردا



تخم جهان بي بر اين است و زين فزون تر

کهتر عدوي مهتر، نادان عدوي دانا



بر مقتل اي کسايي، برهان همي نمايي

گرهم بر اين بپايي، بي خار گشت خرما



مؤمن درم پذيرد، تا شمع دين بميرد

ترسا به زر بگيرد سُمّ خرمسيحا



تا زنده اي چنين کن دل هاي ما حزين کن

پيوسته آفرين کن بر اهل بيت زهرا [1] .




پاورقي

[1] کسائي مروزي، زندگي، انديشه و شعرا، تأليف و تحقيق دکتر محمّد امين، 2 - 65.


كسائي مروزي