بازگشت

سپهدار سقا






شنيدستم، که عبّاس دلاور

چو عطشان ديد اطفال برادر



چو ديد از تشنگان،افغان و زاري

ز جوي چشم خود کرد آب جاري



چو ديد از تشنگان، فرياد بسيار

در آن هنگامه شد سقّا، سپهدار



دل انسان در آن دم، تاب مي خواست

که از آن تشنه، طفلي آب مي خواست



از آن خواهش، که دل بي تاب مي شد

سراپا از خجالت، آب مي شد



ندانم با دلي سرشار از احساس

خداوندا، چه حالي داشت عبّاس



به امّيدي که تا شايد تواند

به کام تشنگان، آبي رساند



به دريا دل زد آن سقّاي نامي

که آب آرد، به دفع تشنه کامي



ولي افسوس وافسوس وصد افسوس

که شد سقّاي طفلان، سخت مأيوس



عدو، چون تير،سوي مشک مي ريخت

سراپا، مشک با او، أشک مي ريخت



سر و جان را به فرمان شرف داد

به راه دوست، دستش را ز کف داد



همان طفلي که، آبش آرزو بود

از آن پس، بر لبش نام عمو بود



ز داغش کودکان، در غم فسردند

از اين غم، آب را از ياد بردند



غم مرگش، چو دايم درحضور است

سزد دايم،اگر غمگين«سرور» است [1] .




پاورقي

[1] گلبانگ سرور، ص72 - 73.


سرور اصفهاني