بازگشت

زبان حال رقيه با سر بريده پدر



رقيه گفت به چشمان پر ز آب، پدر جان

دلم ز آتش هجر تو شد کباب پدر جان
ز دوري تو ندارم به ديده خواب پدر جان

دلم ز هجر تو باشد پر انقلاب پدر جان
چرا نمي دهي امشب به من جواب پدر جان

عجب عجب که تو ياد از من غريب نمودي
ز مقدمت در الطاف بر رخم بگشودي
اگر چه ز آمدنت بر غم دلم بفزودي

هزار حيف پدر جان که در برم تو نبودي
که بنگري به من از شاميان عذاب پدر جان

ز بعد روي تو روزم سياه گشت چو مويت
گل تو بودم و خارم کنون به چشم عدويت
هزار شکر که ديم پدر جمال نکويت

بريد تيغ کدامين لعين ز کينه گلويت
که شد محاسن پاکت به خون خضاب پدر جان

پدر ز بسکه بدم شايق رخ تو مکرر
سؤال حال تو مي کردي ز عمه ي مضطر
بگفت: سوي سفر رفته بابت اي مه انور

کنون که مي نگرم اندرين خرابه تو را سر
تپد به سينه دل من ز اضطراب پدر جان


چو مهر روي تو بابا در ابر مرگ نهان شد

بهار عمر من از صرصر فراق خزان شد
هميشه کار من از دوري تو آه و فغا







ن شد

به غير روي تو کامشب در اين خرابه عيان شد


نديده است کسي در شب آفتاب، پدر جان

پدر کدام جفا جوز کينه کرد يتيمم


چو جغد جانب ويرانه ها نمود مقيمم


اسير و بيکس و مضطر بدست قوم لئيمم

نمانده است اميدي به زندگي و ز بيمم


نمي کنم گله از جور شيخ و شاب، پدر جان

ببين به رسم تصدق بر اهل بيت پيمبر


دهند نان و رطب اي پدر، گروه ستمگر


چگويمت که توئي واقف از مصائب ديگر

ببين به پيکر طفلان بجاي جامه و زيور


بود ز جور مخالف غل و طناب پدر جان



صابر همداني