بازگشت

رخصت از صانع






اگر بودم مُخَيِّر در گزينش

طبيعت ساز باغ آفرينش



ز صانع مي گرفتم رخصتِ کار

دمد تا اين که گل نيلي به گلزار



زند بر رخ، قرين با سوک سيلي

نمايد رخ ولي با رنگ نيلي



به سوسن مي زدم هي، قد فرازد

ولي با صد زبان مرثيه سازد



چراغ لاله مشعل برفروزد

ولي از بهر حق کيشان بسوزد



برد از ياد بلبل، تَر زباني

کند چندي به گلشن نوحه خواني



شقايق را دهم فرمان شررناک

برون آرد دل پرخون سر از خاک



زماني در بهاران گل نخندد

هزار از صوت شادي لب به بندد



اگر آبي رود در جوي باري

بمويد تر زبان با حال زاري



بهر شاخي اگر برگي برآيد

در اين ايام کف بر کف نسايد



که شد عيد و عزا اينک چو توأم

نبويم جز گل باغ مُحرّم



که گيتي عهده دار شوروشين است

عزاي اشرف انسان حسين است



دريغ از ماتم مولاي ابرار

خدايا عيد هم باشد عزادار



برآيد از کنار جو صنوبر

بياد قد همچون سرو اکبر



بهار افسرد و بلبل نوحه گر شد

به فروردين محرّم همسفر شد



به بين دور قمر، وين چرخ چنبر

عزا را مي کند با عيد همبر



زماني چون حسين آن روح ايثار

بناحق شد شهيد کيد کفار



به قتلش کوفيان از بد نهادي

چو روز عيد مي کردند شادي



کنون با اقترانِ ماه خورشيد

عزايش توأمان گرديد با عيد



«سرورا» آن عزاي غصه اندوز

دريغا شد قرين با عيد نوروز




سرور اصفهاني