بازگشت

دوازده بند در مرثيه حضرت اباعبدالله الحسين


بند اول
دراي کارواني سخت با سوز و گداز آيد

چو آه آتشيني کز دل پر غصه بازآيد
گمانم کارواني از وطن آواره گرديده

که آواز جرس با ناله هاي جانگداز آيد
اگر اين کاروان است از حسين فرزند پيغمبر (ص)

چرا او را اجل منزل به منزل پيشواز آيد
الا يا خيمگي خرگاه عزت بر سر پا کن

که ناموس خدا، زينب، ز راهي بس دراز آيد
به وقت بازگشت شام يا رب چون بود حالش

بهين دخت علي کامروز اندر مهد ناز آيد
فلک گسترده خواني آب و نانش خون و لخت دل

عراقي ميهمان داراست و مهمان از حجاز آيد
به روي ميهمانان حجازي آب و نان بستند

که ديده ميزبان هرگز چنين مهمان نواز آيد؟!
شهنشاهي که دين از وي سرافراز است، واويلا

شگفتي بين که رمح کفرش از سر سرفراز آيد
بنازم مقتدائي را که در محراب شمشيرش

ز خون سر وضو باشد چو هنگام نماز آيد
يزيد از زاده ي خيرالبشر بيعت طمع دارد

چگونه طاعت جبريل با ابليس، ساز آيد؟
سليمان هيچکس ديده مطيع اهرمن گردد؟!
<













































































































































br> حقيقت کس شنيده زير فرمان مجاز آيد؟


معاذالله مطيع کفر، هرگز دين نخواهد شد

وگر بايد شدن مقتول، گوشو، اين نخواهد شد


بند دوم


ازين بيعت که دشمن خواست اولاد پيمبر را

همان خوشتر که بنهادند گردن تيغ و خنجر را


اسير بيعت دونان شدن، آن مشکلي باشد

که آسان مي کند بر دل، اسيريهاي خواهر را


چه تلخي هاست در تمکين نااهلان که چون شکر

گوارا مي کند در کان جان، مرگ برادر را


حسين گر غيرت الله است حاشا کي روا دارد

که گردد فاسقي فرمانروا شرع پيمبر را


کنار آب جان دادن، لب خشکيده آسانتر

که ديدن تر دماغ از مي يزيد شوم کافر را


به روي خاک و خفتن به صد برهان شرف دارد

که ديدن تکيه گاه بدنهادي، بالش زر را





سر غيرت فرونارند مردان پيش نامردان

اگر چه از قفا از تن جدا سازند آن سر را


زهي مردان که اندر بيعت فرزند پيغمبر (ص)

گر افتد دستشان از تن، دهند آن دست ديگر را


زهي اصحاب با همت که پيش نيزه و خنجر

براندازند از تن جوشن و از فرق مغفر را


نهنگاني که بهر تشنه کامان تا برند آبي

شکافند از دم شمشير صد درياي لشکر را


شهادت بود صهبائي درون ساغر خنجر

زهي مستان که بوسيدند و نوشيدند ساغر را


نخوردند آب و جان دادند پهلوي فرات آخر

بنوشيدند از جام فنا آب حيات آخر


بند سوم


فلک با عترت خيرالبشر لختي مدارا کن

مدارا کن به آل الله و شرم از روي زهرا کن


ره شام است در پيش و هزاران محنت اندر پي

به اهل البيت رحمي اي فلک در کوه و صحرا کن


شب تاريک و مرکب ناقه ي عريان، به آرامي

بران اشتر، نگويم مهد زرينشان مهيا کن


شب ار طفلي ز پشت ناقه بر روي زمين افتد

به آرامي بگيرش دست و بيرون خارش از پا کن


فلک آن شب که خرگاه ولايت را زدي آتش

دو کودک از ميان گم شد، بگرداي چرخ پيدا کن


شب تاري، کجا گشتند متواري، بکن روشن

چراغ ماه و تفتيشي از آن دو ماه سيما کن


شود مهر و مهت گم اي فلک از مشرق و مغرب

بجوي اين ماهرويان و دل زينب تسلي کن


به صحرا ام کلثوم است و زينب هر دو در گردش

تو هم با اين دو خاتون جستجو در خار و خارا کن


اگر پيدا نگردند اين دو طفل بي پدر امشب

مهياي عقوبت خويشتن را بهر فردا کن


گمانم زير خاري هر دو جان دادند با خواري

بزير خار، گلهاي نبوت را تماشا کن


اگر چه هر نفس دور تو ظلم تازه اي دارد

بس است اي آسمان، ظلم و ستم اندازه اي دارد


بند چهارم


فلک را کين به آل احمد مختار يعني چه؟

خصومت اين همه با عترت اطهار يعني چه؟


براي کشتن يک تن که جان عالمش قربان

مهيا صد هزاران لشکر جرار يعني چه


گشاده چنگ و دندان بر هلاک يوسف زهرا

به هامون گله گله گرگ آدمخوار يعني چه


نخست اقرار بيعت از چه با سلطان دين کردي

پس از اقرار بيعت، اين همه انکار يعني چه


گرفتم نامه ننوشتند و خود آمد به مهماني

به مهماني چنين، يا رب چنان رفتار يعني چه





نواميس خدا پروردگان پرده ي عصمت

سر بي چادر اندر کوچه و بازار يعني چه


گهرهاي يتيم درج عفت را بهم بستن

همه بر يک رسن چون گوهر شهوار يعني چه


اسيري خود گرفتم سهل، لکن با گرفتاري

غل و زنجير و آهن با تن تب دار يعني چه


بزير اشکم اشتر چرا بايست پا بستن

چنين رفتار ناهنجار، با بيمار يعني چه


چرا چون چوب نامد خشک دست پور بوسفيان

به چوب خيزران خستن لب دربار يعني چه


به استغفار، اعدا خواستند اين ظلم را جبران

خدا را، ريختن خون وآنگه استغفار يعني چه


الا اي خاتم پيغمبران فرياد از اين امت

بر اولادت جفا بگذشت از حد داد از اين امت


بند پنجم


حسين از کينه ي عدوان چو آمد تنگ ميدانش

نماند از ياوران يک تن که سازد جان به قربانش


نه عون و جعفر و عباس باقي ماند و نه قاسم

نه فرزندش علي اکبر که طلعت ماه تابانش


نه مسلم نه حبيب بن مظاهر ماند و نه عباس

ز شيران دغا [1] يکباره خالي شد نيستانش


نماند از بهر او ياور کسي غير از علي اصغر

که بود از تشنگي خشکيده مادر شير پستانش


گرفت آن طفل را در بر بيامد نزد آن لشکر

تمنا کرد آبي تا کند تر، کام عطشانش


ندانم آب، او را يا جوابي داد کس آري

جوابش از کمان دادند و آب از نوک پيکانش


گلو بشکافتند از نوک پيکان گوش تا گوشش

چو مرغ نيم بسمل تن بخون کردند غلطانش


همانا خون يزدان بود، خون آن شهيد آري

از آن افشاند بر گردون به سوي پاک يزدانش


نثار راه جانان، لعل و مرجان بايد ار کردن

ز خون او به کف نامد گرانتر لعل و مرجانش


فغان زان ساعتي کان طفل با قنداقه ي خونين

ز آغوش پدر بگرفت مادر روي دامانش


به گردون شيون و افغان ز خرگاه امامت شد

تو گفتي آشکارا در حرم شور قيامت شد


بند ششم


در آن صحرا چو بيکس ماند شبل [2] بوتراب آخر

ز دست بيکسي آورد پا اندر رکاب آخر


که ناگه شصت و شش زن آمدند از خيمه گه بيرون

که ما را مي سپاري با که، اي مالک رقاب آخر


تو اي صبح سعادت گر ز ما غايب شوي اکنون

برند اين کوفيان ما را سوي شام خراب آخر


پسندي اي در درج ولايت، کودکانت را

فرو بندند چون گوهر همه بر يک طناب آخر





عيالت را روا داري برند اعدا به صد خواري

به بزم زاده ي مرجانه روي بي نقاب آخر


تسلي داد اهل البيت را با چشم تر و آنگه

به ميدان شهادت راند مرکب با شتاب آخر


چو کرد اتمام حجت را و نشنيدند بيدينان

طلب فرمود بهر تشنگان يک جرعه آب آخر


طلب فرمود آب بي بها زان بي حيا مردم

ندادند آب و از شمشير دادندش جواب آخر


برآورد از ميان شمشير آتشبار چون حيدر

بزد خود را به قلب آن شياطين چون شهاب آخر


زدند از هر طرف تيغ و سنانش آن قدر بر تن

که از زين بر زمين آمد ز زخم بي حساب آخر


سر چون آفتابش بر سنان کردند و جسمش را

بروي خاک افکندند اندر آفتاب آخر


سرش چون شمس دائر [3] ليک اندر شهر شام آمد

تنش چون قطب ساکن ليک با خاکش مقام آمد


بند هفتم


نمي گويم که از سم ستورانش بدن چون شد

همي گويم که صحرا پاک از آن تن غرقه در خون شد


نمي گويم به خرگاهش چه کردند از پس کشتن

همي گويم که دود از خيمه گاهش تابه گردون شد


نمي گويم چه شد وقتي که او را خاک شد مسکن

همي گويم که يکسر بي سکون اين ربع مسکون شد


نمي گويم شب اول چه آمد بر سرش، اما

همي گويم که مهمان، خانه ي خولي ملعون شد


نمي گويم که چون شد خاتم از دست سليماني

همي گويم که ز دستش همره انگشت، بيرون شد


نمي گويم چه شد ليلي پس از مرگ علي اکبر

همي گويم که در کوه و بيابان، همچو مجنون شد


نمي گويم چه شد در راه و بيره پاي طفلانش

همي گويم همه پر آبله در کوه و هامون شد


نمي گويم دل اهل و عيالش چون شد از اين غم

همي گويم که خون گشت و ز راه ديده بيرون شد


نمي گويم که جسم بهتر از جانش چه شد ليکن

همي گويم سه روز افتاده بود آنگاه مدفون شد


نمي گويم چه شد چشم «صبوري» اندرين ماتم

همي گويم ز سيل اشک، رشک رود جيحون شد


نبي گر عهد فرمودي بر اولادش جفا کردن

فزونتر زين نمي کردند بر عهدش وفا کردن


بند هشتم


فلک آخر خرابه جاي آل مصطفي دادي

عيال مصطفي را خانه ي بي سقف جا دادي


حسين اندر عراق آمد چو از ملک حجاز آخر

به آهنگ مخالف کشتن او را صلا دادي


به کام پور بوسفيان ولي الله را کشتي

به قتل سبط احمد کام اولاد زنا داري





زيودي گوشوار از گوش عرش کبريا وآنگه

به پيش چشم زينب جلوه در طشت طلا دادي


تسلي خواستي از اين جفاها خواهرانش را

حسيني را گرفتي، بدره ي زر خونبها دادي


گرفتي از سليمان خاتم و دادي به اهريمن

ز حق، حق از چه بگرفتي و باطل را چرا دادي؟


نمودي خشک گلزار نبوت را ز بي آبي

به باغ کفر نخل شرک و نشو و نما دادي


به روز بدر دادي فتح و نصرت بر رسول الله

سزاي نصرت بدر از شکست کربلا دادي


دعي بن دعي [4] را بر سرير شام بنشاندي

حسين بن علي را جا به خاک نينوا دادي


هميشه بر ستمکاريست اي گردون مدار تو

بدي کردن به نيکانست اي بيرحم کار تو


بند نهم


فلک در کربلا آل علي را ميهمان کردي

مهيا آب و نان بايست، شمشير و سنان کردي


حريم مصطفي را از حرم در کربلا خواندي

هلاک از تشنه کامي بر لب آب روان کردي


غزالان حرم را تاختي از يثرب و بطحا

گرفتار درنده گرگهاي کوفيان کردي


فلک بي خانمان گردي که اولاد پيمبر را

نمودي از وطن آواره و بي خانمان کردي


گهرهاي يتيم درج عصمت را بهم بستي

ببزم زاده ي مرجانه بردي ارمغان کردي


عيال مصطفي وآنگه اسيري، خاک بر فرقم

مگر زا زنگبار و روم ايشان را گمان کردي


سر فرزند زهرا را بريد از قفا وانگه

ببردي در تنور خولي کافر، نهان کردي


تن نوباوه ي زهرا که از گل بود نازکتر

بهم بشکسته از سم ستورش استخوان کردي


ز قتل قرةالعين رسول اي چرخ بد اختر

جهان را قيرگون از قيروان تا قيروان کردي


سر ببريده را از لب شنيدي آيت قرآن

عجب دارم که تفسيرش به چوب خيزران کردي


براي نزهت و گلگشت اولاد ابي سفيان

ز خون آل پيغمبر زمين را گلستان کردي


خود اين خون را ندانم صاحب اسلام چون شويد

مگر خونها بريزد شايد اين خون را به خون شويد


بند دهم


چو بربستند آل الله سوي شام محملها

به محملها مکان کردند همچون غصه در دلها


ز بس سيل سرشک از چشمه هاي چشم شد جاري

فرورفتند آن جمازه ها تا سينه در گلها


اگر اشک يتيمان آب بر آتش نزد هر دم

ز سوز آه هر يک ز آن اسيران سوخت محملها





جفاي کربلاشان سهل و آسان بود در خاطر

اگر در شام دانستند مي باشد چه مشکلها


حمايلهاي زرين را به غارت برده دشمنها

ولي بسته غل و زنجير جاي آن حمايلها


برادرها شهيد و پيش روي خواهران يکسر

سران کشتگان بر نيزه اندر دست قاتلها


به روز آن راهها در آفتاب گرم پيمودن

بزير سايه ي سرها مکان کردن به منزلها


به شام، آل علي در کنج ويرانها مکان کردن

به ناز و نوش اهل شام هر شب کرده محفلها


به طشت زر سر سبط پيمبر در بر خواهر

سرودن پور بوسفيان ادر کاسا و ناولها


فلک زين ظلم حيرانم چرا ويران نگرديدي

چو اولاد پيمبر بي سر و سامان نگرديدي


بند يازدهم


الا اي نور حق پنهان ز چشم مرد و زن تا کي؟

نهان در پرده ي غيب اي ولي ذوالمنن تا کي؟


تو سيف انتقامي از نيام غيب بيرون شو

حسينت غرقه خون افتاده بي غسل و کفن تا کي


تو شبل شير حقي، گرگهاي کوفه دندانها

به خون آلوده از اين يوسف گل پيرهن تا کي


بيا و مرهمي بهر حسين از انتقام آور

هزار و نهصد و پنجاه و يک زخمش به تن تا کي


به زنجيز ستم بين عمه ها و خواهرانت را

بنات النعش بر هم بسته چون عقد پرن [5] تا کي


به بزم زاده ي مرجانه اولاد نبي بسته

بسان لؤلؤ و مرجان همه بر يک رسن تا کي


به ماتم داري جد تو اي فرزند پيغمبر

چو انجم مرد و زن هر روز و هر شب انجمن تا کي


جهان بر سينه و بر سر زنان پيوسته سال و مه

به فرياد و فغان يا حسين و يا حسن تا کي


زمين شد پر گل و پر لاله از خون بني هاشم

بگل چيدن نخواهي آمدن در اين چمن تا کي


تو پهلوي فرات اين بوستان را بوستان باغي

ز بي آبي فروخشکيده سرو ياسمن تا کي


چه بستاني که از خون شهيدان لاله ها دارد

ز ابر ظلم از پيکان و خنجر ژاله ها دارد


بند دوازدهم


بيا از اشک چشم اين بوستان را آبياري کن

ز خون دشمنان، اي تيغ حق صد نهر جاري کن


خزان ظلم، گلهاي رسالت را فکند از پا

بيا بر اين گلستان گريه چون ابر بهاري کن


سراسر شيعيانت سوگوارند اندرين ماتم

تو اي صاحب عزا بازآ و بنشين سوگواري کن





عيال مصطفي آنگه سوار اشتر عريان

براي عمه ها و خوهران فکر عماري کن


ندارند اين اسيران محرمي وقت سفر کردن

بيا و دستگيريشان بهنگام سواري کن


بزاري و فغان بنگر همه اولاد پيغمبر

تو هم بر حال زار بيکسان افغان و زاري کن


بيا اي پاسدار و رهنماي عالم امکان

به راه شام اين درماندگان را پاسداري کن


همه چون کبک، صيد چنگل بازند اين طفلان

رها اين کبکها از چنگل باز شکاري کن


نباشد دستگير اين کودکان را، دست گير اي شه

نباشد غمگسار اين خواهران را غمگساري کن


چو تابي نا صبور اين مستمندان را صبوري ده

چو بيني بيقرار اين بيکسان را بيقراري کن


به هر دردي که باشد جز صبوري نيست درمانش

«صبوري» دردمند ارشد ندانم چيست درمانش؟





پاورقي

[1] دغا: جنگ و شور و غوغا.

[2] شبل: شير بچه.

[3] شمس دائر: خورشيد گردان.

[4] دعي: حرامزاده ي فرزند حرامزاده، والدالزنا.

[5] عقد پرن: گردن بند ستاره هاي پروين.


محمد كاظم صبوري