بازگشت

در مقارن شدن نوروز جم با ماه محرم


تا عيد جم قرين محرّم شد

شادي اسير پنجه ماتم شد



بود از فراق بين غم و شادي

امسال وصل هر دو فراهم شد



ديگر به ياد جم نتوان زد جام

هر چند عيد شاه عجم، جم شد



افراشت شادي از طرفي پرچم

وز يک طرف بپا علم غم شد



زد بر بساط سور، سپاه سوک

زين سوک و سور، غمزده عالم شد



مانند پسته هاي دهن بسته

لبخند بهر خلق محرّم شد



شستند رخ به اشک بصر ياران

چون برگ گل که شسته ز شبنم شد



چون ابر، چشم اهل جهان بگريست

آن شد که قطره جو شد و جو، يم شد



بايد بنفشه وار سيه پوشيد

زين غم که بردل آمد و مُدغم شد



زين سوک و سور در بر چشم من

نيرنگ اهل کوفه مجسم شد



آن فرقه اي که از ستم ايشان

روز جهانيان، شب مُظلم شد



زان نغزنامه ها که فرستادند

بر آن کسي که مفخر آدم شد



و آن نامه ها قريب بدين مضمون:

کاي آن که کاخ دين ز تو محکم شد



تا چند در فراق تو بنشينيم؟

با اين که پشت ما ز غمت خم شد



بازآ، که آب هاست به جو جاري

بازآ، که باغ ها خوش و خرم شد



لطف هوا مساعد و گلشن پُر

از ورد و ضيمران و سپر غم شد



زي شهر ما گرا، که فغان ما

از غصه، گاه زير و گهي بم شد



مائيم بي امام و، امامي تو

نسبت به ما مگر کرمت کم شد؟



تأکيد محض بود پي تأکيد

هر نامه اي به نامه چو مُنضم شد



از بس رسيد نامه پي نامه

سلطان عشق حاضر و مُلزم شد



پس گفت نجل فاطمه(ع)، مسلم را

کاي از تو آب، زَهره ضيغم شد



مأمور کوفه اي تو و اين امري است

کز هر چه امر، بر تو مقدم شد



در راه عشق باش تو، پيش آهنگ

زيرا اساس عشق منظم شد



پس سوي شهر کوفه ز راه شوق

مسلم روان به امر پسر عم شد



بنشست چون بپشت فرس، گفتي

در برج شير نيّر اعظم شد



شد سوي کوفه مسلم و، از آن سو

عازم به مکّه شاه معظم شد



آنجا، که امن بهر جهاني بود

ناامن بهر آن شه اکرم شد



چون شاه قلب عالم امکان است

اوضاع مکّه ديد چو درهم شد



حج را بدل بعمره مفرد کرد

وآن گه بعزم کوفه مصمم شد



بيرون ز مکّه گشت، ولي چشمش

از فرط گريه غيرت زمزم شد



چشم از جهانيان و جهان پوشيد

با وجه حق مواجه و همدم شد



تا طي کند طريق شهادت را

عشقش به راه آمد و سُلَّم شد



چون در زمين ماريه وارد گشت

گفتند، کار عشق متمم شد



آنجا رسيد شاه و از آن سو حُر

مأمور ز امر کلبِ مُعلَّم شد



يعني يزيد دون، که ز بيدادش

ننگ بشر چو زاده ملجم شد



سد کرد راه پادشه دين را

آنکس که بود مجرم و محرّم شد



پس شد پياده شاه و به يارانش

مبهم اگر که بود، مسلّم شد



کاين جاست دشت عشق و،دراين وادي

بايد ز جان گذشت و مکرّم شد



بر حکم پيروي ز شه خوبان

هر نوجوان پياده ز ادهم شد



گيسوي حور وبازوي غلمان بود

کآنجا طناب و ميخ مُخيّم شد



يکسو زدند خيمه سپاه کفر

يکسو خيام شاه مُفخّم شد



تا کربلا ز لشگر کفر و دين

همسايه بهشت و جهنّم شد



از بس کمک براي سپاه کفر

لشگر به لشگر آمد و توأم شد



کم کم ز راه کينه کمين کردند

تا کار آهوان حرم، رم شد



بر شاه دين حرام و، مباح از کين

آب روان به رومي و ديلم شد



تا بانگ العطش ز خيام شه

بر چرخ همچو عيسي مريم شد



حتمي است جان دهد ز عطش مهمان

گر ميزبان برادر حاتم شد



بايد که دين به مفت رود از دست

آنجا که شمر مفتي و اعلم شد



دنياطلب چو رهزن دين گرديد

دين خدا فدائي درهم شد



مبهم نبود نزد کسي اسلام

اسلام زين زَنادقه مبهم شد



کردند آنچه را که نبايد کرد

تا خاک تيره بر سر عالم شد



از اهتزاز پرچم دين افتاد

بي دست تا که صاحب پرچم شد



شيرازه سپاه حسين يعني

قرآن حق گسيخته از هم شد



اشکي که ريخت «صابر» از اين ماتم

بر زخم نجل فاطمه(ع) مرهم شد [1] .




پاورقي

[1] ديوان صابري همداني، ص 343 - 345.


صابر همداني