بازگشت

در مصاف گلوي تو



خورشيد، سر برهنه برون آمد چون گوي آتشين و، سراسر سوخت

آيينه هاي عرش ترک برداشت، قلب هزار پاره ي حيدر سوخت
از فتنه هاي فرقه ي نوبنياد، آتش به هر چه بود و نبود افتاد

تنها نه روح پاک شقايق مرد، تنها نه بالهاي کبوتر سوخت!
حالت چگونه بود! نمي دانم، وقتي ميان معرکه مي ديدي

بر ساحل شريعه ي خون آلود، آن سرو سربلند تناور سوخت
جنگاوري ز اهل حرم کم شد، از اين فراق قامت تو خم شد

آري! ميان آتش نامردان، فرزند نازنين برادر سوخت
هنگام ظهر، کودک عطشان را، بردي به دست خويش به قربانگاه

جبريل پاره کرد گريبان را وقتي که حلق نازک اصغر سوخت
در آن کوير تفته ي آتشناک، آنقدر داغ و غرق عطش بودي

تا آنکه در مصاف گلوي تو، حتي گلوي تشنه ي خنجر سوخت

چشمان سرخ و ملتهبي آن روز، چشم انتظار آمدنت بودند

اما نيامدي و ازين اندوه، آن چشمهاي منتظر آخر سوخت
مي خواستم براي تو اي مولا! شعري به رنگ مرثيه بنويسم

اما قلم در اول ره خشکيد، اوراق ناگشوده ي دفتر سوخت



يدالله گودرزي