بازگشت

در مرثيه ي حضرت سيدالشهداء



امروز عزاي شاه دين است

در ناله، سپهر چون زمين است
گلرنگ ز خون سرور دين

سر پنجه ي کافر لعين است
خالي شده تخت از سليمان

در خنصر [1] اهرمن نگين است
پژمرد ز صرصر خزاني

شاخ گل و برگ ياسمين است
شاه شهدا بهر که بيند

گويد که نگاه واپسين است
امروز سرشک مصطفي را

در پيش دو ديده آستين است
بر چهره زنان طپانچه زهرا

ماتم گر بزم حور عين است
بر هفت فلک فکنده افغان

عيسي که بچرخ چارمين است
اولاد نبي به کوفه و شام

چون برده ي روم اسير چين است
مغلوب سپاه کوفه و شام

فرزند پيمبر امين است
از گريه کجا شود تسلي

آن را که مصيبتي چنين است
گفتند به شمع گريه تا چند؟

گفتا تا هجر انگبين [2] است
اميد گشايش از فلک نيست

در خانه و قفلش آهنين است
اين گرد ز پا کجا نشيند

تا خنگ سپهر زير زين است
بودم برخ تو شاد و غافل

چشمي چو ستاره


در کمين است


اي خاک سياه سينه ي تست

درجي که پر از در ثمين است


بنياد جهان چرا بجا ماند

گلشن خشک ابر آتشين است





پاورقي

[1] خنصر: انگشت کوچک.

[2] شمع را از موم مي ساخته اند که از دوري عسل پيوسته گريه مي کند و اين تمثيلي است.


صاحبي بيدگلي