بازگشت

آبرو نريخت


آبي براي رفع عطش در گلو نريخت

جان داد تشنه کام و به خاک آبرو نريخت


دستش ز دست رفت، و به دندان گرفت مشک

کاخ بلند همت خود را فرونريخت


چون مهر خفت، در دل خون شفق و ليک

اشکي به پيش دشمن خفاش خو نريخت


غيرت نگر که آب بکف کرد و همتش

اما به جام کام، مي از اين سبو نريخت


چون رشته ي اميد بريدش ز آب، گفت

خاکي، چو من کسي بسر آرزو نريخت





اکبر دخيلي (واجد)