بازگشت

در انتظار آب



تشنه است و نگاه غمبارش

خورده با چشم نخلها پيوند
روشناي دو چشم معصومش

مي کشد آفتاب را در بند
منتظر ايستاده تا آيد

از ره آن يکه تاز بي پروا
مي شود لحظه لحظه از هر نخل

حال سقاي خويش را جويا

شادمانه به خويش مي گويد

بي شک آن رفته، باز مي آيد
وعده ي آب داده او با من

سوي اين خيمه باز، مي آيد
تشنگي رفته رفته مي کاهد

قدرت استقامت او را
مضطرب ايستاده مي کاود

چشم او خيره خيره هر سو را
نخلها را دوباره مي بيند

نخلهاي شکسته قامت را
بيند افسرده و سرافکنده

آن نشانهاي استقامت را
او ز خود شرمسار مي پرسد

از چه رو پشت نخلها خم شد
چهره ي آسمان نيلي فام

اينچنين تيره از چه ماتم شد

من نمي خواهم آب، اي کاش او

نزد من سوي خيمه باز آيد
مي رود تشنگي ز يادم اگر

باز، بازوي خيمه، باز آيد
آفتاب از سرير نيلينش

مي کشد نعره هاي آتشبار
نفس گرم و زهر ناکش را

مي دمد او به







صحنه پيکار


گوييا هر چه در زمين است او

تشنه در کوي خويش مي خواهد


چون به بانگي که آتشين است، او

خاک را سوي خويش مي خواهد


کودک خسته همچنان تشنه

چشم در راه رفته اش دارد


در زميني که قحطي آب است

چشم او همچو ابر مي بارد





غمگنانه به خويش مي گويد:

انتظارم به سر نمي آيد


از غبار کنار شط پيداست

رفته من دگر نمي آيد





بيوک ملکي (سحر)