بازگشت

دايره ي اهل كين



عباس نامدار چو از پشت زين فتاد

گفتي قيامت است که مه بر زمين فتاد
آه از دمي که بهر سکينه به دوش مشک

بي خود ز خويش از پي ماء معين فتاد
اندر فرات راند و پر از آب کرد کف

بر ياد حلق تشنه ي سلطان دين فتاد
از کف بريخت آب و پر از آب کرد مشک

زان پس ميان دايره ي اهل کين فتاد
افتاد بر يسار و يمين لرزه عرش را

چون هر دو دست او زيسار و يمين فتاد
فرياد از آن عمود که دشمن زدش بسر

وانگاه مغفرش ز سر نازنين فتاد
چشمش ز حلقه چون بدر افتاد زان عمود

بر ابروان حيدر کرار چين فتاد

آمد امير تشنه لبانش به سر دوان

او را چو کار با نفس واپسين فتاد
بر روي شاه خنده زنان جان سپرد و گفت

خرم کسي که عاقبتش اين چنين فتاد

سروش اصفهاني