خرابه نشين
روزي که شد به شام روان کاروانشان
چون صبح، چاک بود گريبان جانشان
بي آب گشت چشمه ي خورشيد زالتهاب
از تشتنگي به چرخ چو شد الامانشان
طفلان نازنين همه با آه آتشين
کردند همچو اشک از آنجا روانشان!
در موسم وداع شهيدان، ز اشک و آه
پيچيد در گلوي ز حسرت فغانشان
رفتند با هزار غم و محنت و الم
يک قصه سر نرفته، ز صد داستانشان
بي حاجب و حجاب، خرابه نشين شدند
جمعي که بود خيل ملک پاسبانشان
آنان که جا ز رفعتشان بود لا مکان
دادند در خرابه ي محنت مکانشان!
دشتي تهراني