بازگشت

حماسه ي ابوالفضل


اين بحر طويل را که در جائي ثبت نشده، و اگر هم در جايي چاپ شده گردآورندگان مجموعه نديده اند، استادان بزرگوار و فاضل، مهندس سيف الله امينيان و علي شريف و مهندس نصرت الله اربابي از کاشان با استفاده از نسخه ي خطي خود در اختيار ما گذاردند که بدينوسيله از محبت اين عزيزان سپاسگذاريم.

مي کند از دل و جان، ورد زبان، غمزده وصاف حزين، وصف مهين يکه سوار فرس شيردلي، فارس ميدان يلي، زاده ي سلطان ولي، حضرت عباس علي، ماه بني هاشم و سقاي شهيدان ز وفا، صفدر ميدان بلا، شير صف معرکه ي کرببلا، مير و سپهدار برادر که شه تشنه لبان را همه جا يار و ظهير است، به هر کار مشير است، گه بزم وزير است، گه رزم چو شير است، به رخسار منير است، به پيکار دلير است، زهي قوت بازو،
و خهي قدرت نيرو، که به پيکار عدو، چون فرس عزم برون تاخت، و چون بال برافراخت، و شمشير همي آخت، ز سهم غضبش شير فلک زهره ي خود باخت، ز هول سخطش گاو زمين نافت بينداخت، دليري که اگر روي زمين يکسره لشکر شود و پشت بهم در دهد و بهر جدالش بستيزند به پيکار ز يک حمله ي او جمله گريزند، ز يک نعره ي او زهره بريزند، اميري که اگر



تيغ شرر بار برون آورد از قهر کند حمله به کفار، طپد گرده گردان، و برد زهر زشيران، و رهد مرد ز ميدان، و پرد طاير هوش از سر عدوان، و فتد رعشه در اندام دليران، و يلان از صف حربش، همه از صدمه ي ضربش، بهراسند و گريزند از آن قوت و شوکت بنگر، بهر برادر، به صف کرببلا، تا به چه حد برد بسر، شرط وفا را.

ديد چون حال شه تشنه ي بي يار، جگرگوشه ي و آرام دل احمد مختار، سرور جگر حيدر کرار، در آن وادي خونخوار، که بد بي کس و بي يار، نه يار و نه مددکار، بجز عابد بيمار، بجز عترت اطهار، همه تشنه لب و زار، همه خسته و افگار، ز يکسوي دگر لشکر کفار، همه فرقه ي اشرار، همه کافر و خونخوار، ستم گستر و جرار، جفا پيشه و غدار، ستم کيش و دل آزار، کشيد آه شرربار، فروريخت به رخ اشک چو از ديده ي خونبار، که ناگاه سکينه گل گلزار برادر ز گلستان سراپرده چو بلبل به نوا آمد و چون در يتيم از صدف خيمه برون شد به روي دست يکي مشک تهي ز آب، لبش تشنه و بي تاب، رخش غيرت مهتاب، ز عطش


لعل لبش خشک به او گفت که اي عم وفادار تو سقاي سپاهي، پسر شير خدايي، فلک مرتبه جاهي، همه را پشت و پناهي به نسب زاده ي شاهي، به حسب غيرت ماهي، چه شود گر به من از مهر نگاهي کني از راه کرم، بهر حرم، جرعه ي آب آري و سيراب کني تشنه لبان حرم آل عبا را

چو ابوالفضل نهنگ يم غيرت، اسد بيشه ي همت، قمر برج فتوت، گهر درج مروت، سمک بحر شهادت، يل ميدان شجاعت، بشنيد اين سخن از طفل عزيز پسر شافع امت، چو يکي قلزم زخار به جوش آمد و چون ضيغم غران بخروش آمد و بگرفت از او مشک فروبست به فتراک، چنان شير غضبناک عرين گشت و مکين بر زبر زين و يکي بانگ به مرکب زد و هي زد به سمندي که گرش سست عنان سازد و خواهد که به يک لحظه اش از حيطه ي امکان بجهاند به جهان دگرش باز رساند که جهان هيچ نماند، به دو صد شوکت و فر، مير دلاور، چو غضنفر به عدو تاختن آورد دليران و يلان سپه از صولت آن شير رميدند، طمع از خويش بريدند، ره چاره بجز مرگ نديدند، ابوالفضل سوي شط فرات آمد و پر کرد از آن مشک، به رخ کرد روان اشک، ربود آب که خود را ز عطش سازد سيراب بناگاه بياد آمدش از تشنگي اهل حريم پسر ساقي کوثر، ز لب تشنه ي اطفال برادر همه چون طاير بي پر، همه دل خسته و


مضطر، به جوانمردي آن شير دلاور، بنگر هيچ از آن آب ننوشيد، چويم باز بجوشيد، و چو ضيغم بخروشيد و بکوشيد، از آن دجله برون آمد و گفتا به تکاور، که تو اي اسب نکوفر، که چو برقي و چو صرصر، هله امروز بود نوبت امداد، ببايد که به تک بگذري از باد، کني خاطر ناشاد مرا شاد، مرا کامروا سازي، گفت اين و به مرکب زده مهميز که ناگه پسر سعد دغا، از ره بيداد و جفا، بانگ برآورد که اي فرقه ي بي غيرت ترسنده سراپا، ز چه از يک تن تنها، بهراسيد، فراريد چرا تاب نياريد، نه آخر همه گردان ويلانيد، شجاعان جهانيد، دليران زمانيد، تمامي همه با اسلحه و تيغ و سنانيد، فرسها بدوانيد دليرانه برانيد، بگيريد سر راه بر آن شاه زبردست، که يابيد بر او دست، نه عباس در اين معرکه گيرم همه شير است، زبردست و دلير است، بلا مثل و نظير است، ولي يک تن تنهاست ميان صف هيجا چکند قطره به دريا گرتان زهره و ياراي برابر شدنش نيست، مر اين وحشت و بيچارگي از چيست، به جنگيدنش ار تاب نياريد، به يک باره بر او تير بباريد، ز پايش به درآريد، به هر حيله که باشد نگذاريد برد جان و خورد آب، چو آن لشکر غدار ز سردار خود اين حرف شنيدند، عنان باز کشيدند، چو سيلاب سپه جانب آن شاه دويدند، چو دريا که زند موج، ز هر خيل و زهر فوج بباريد بر او بارش پيکار. ابوالفضل ز انبوهي عدوان، همي يک تنه مي تاخت به ميدان، و خود از کشته شان پشته


همي ساخت که تا گاه لعيني ز کمينگاه برون تاخت، بر او تيغ چنان آخت، که دستش ز سوي راست بينداخت، ولي حضرت عباس چو مرغي که به يک بال برد دانه سوي لانه به منقار، به دست چپ او تيغ شرربار، گرفت مشک به دندان و بدريد ز عدوان، زره و جوشن و خفتان، که به ناگاه لعيني دگر از آل زنا، دست چپش ساخت جدا، شد به رکاب هنر از کوشش پا، کرد لعينان دغا، از بر خود دور، بد او خرم و مسرور، که شايد ببرد آب، بر کودک بي تاب، سکينه که بود بهجت و آرام دل باب، که ناگاه دغايي ز وغا تير رها کرد بر آن مشک فروريخته شد آب نياورد دگر تاب سواري و به زاري شه دين از زبر زين به زمين گشت نگون دست ز جان شست بيکباره بناليد و بزاريد که اي جان برادر چه شود گر به دم باز پسين شاد کني خاطر ناشادم و از مهر کني يادم و سروقت من آيي که سرم شق شده از ضربت شمشير ببيني که بود ديده ام آماج فتاده ز تنم دست، بيا تا که هنوزم به تن اندر رمقي هست، که فرصت رود از دست، مگو غمزده «وصاف» الم هاي ابوالفضل، علمدار شه کرببلا را.



ملامحمد وصاف بيدگلي کاشاني