بازگشت

حماسه حضرت عباس بن علي



تا شهيد کربلا را شهد غم، در جام ريخت

شيعيان را از شعاعش زهر غم در کام ريخت
هر چه ظلم و کينه در دل داشت از زايام،ريخت

نخل شادي را ثمر از عيش و عشرت نام ريخت
ساقي محنت بکام ما مي ناکام ريخت

زين عزا از طاق و عرش و فرش سقف و بام ريخت
بر عيال الله چون از تشنگي شد کار تنگ

آب شد ناياب اندر خيمه شد از آب، رنگ

زاده سعد از شقاوت، ريخت طرح کين ز جنگ

آن سپاه کينه خواه اندر پي ناموس و ننگ
بر بساط آن سليمان آفرين، چون مور لنگ

آن يکي سنگ. آن خدنگ. آن تيغ خون آشام ريخت
زان زنان و دختران و کودکان نازنين

بانگ شور وا حسينا بچرخ چارمين
آن يکي سر بر سما وانديگري رخ بر زمين

شد سکينه در بر عباس و مشکي در يمين
گفت با صوتي حزين: کاي گوهر بحر آفرين

بين عطش ما کودکان را طشت صبر از بام ريخت
اي علمدار و سپهسالار خيل بي کسان

خيز و بر خيل دخيلان قطره آبي رسان
اي عمو! ما بيکسان را اين چنين بيني چسان؟

آب را بر بيکسان بس



































































































































تند جمعي ناکسان


سوختم از تشنگي بين ظلم و کين اين خسان

قلب ايشان را خدا از آهن و رخام ريخت





از سکينه چون شنيد عباس بانگ العطش

بحر غيرت از غضب در آب رحمت ريخت تش


رفت آرام و قرار و صبر و تابش کرد غش

باز کرد آغوش جان آمد سکينه در برش


پاک کرد از روي خاک و خون ز چشمان ترش

رونق آب حيات از آن گل اندام ريخت


اندر آغوشش سکينه، مشک بي آبش بدست

آتشش بر جان و خون جاري ز چشم حق پرست


قد علم کرد و بر شاه شهيدان بار بست

خم به تعظيم آمد و از راستي قيمت شکست


قامت عرش عظيم از قدر آن قد گشت پست

راست شد با گردن کج کوکب از بهرام ريخت


عرض کرد اي خالق خاک و هوا و نار و آب

اي خداي عقل و عشق و روح و جسم و صبر و تاب





عرش و فرش و نار و نور از فيض فضلت کامياب

خلد و طوبا از خد و قدت چو کوثر بهره ياب


خاک درگاه تو آمد آبروي آفتاب

آفتاب و ماه بر پايت، پي اکرام ريخت


اي جلال ذوالجلالي از جلال و از جمال

بين به عباس و به عطشاني اين مشت عيال


بر تن من دست و عطشان طفلکان خردسال

زندگي ننگ است زين پس با چنين رنج و ملال


زنده عباس و سکينه تشنه ي آب زلال؟

رخصتي شاها که از صبر و توان آرام ريخت


ننگ دارم از سروپا تن و بازو و دست

چون علم گيرم بدست و تازم از بالا به پست


بر کمر شمشير چون بندم که تيرم شد ز شست

ناله اطفال و غوغاي سپه پشتم شکست


غيرتم ره، زآه، دل، بر ديده خونبار بست

آه در را هم، ز خون ديده و دل دام ريخت





خسرو اقليم جان، بشنيد آواز جان

چشم حق بين باز کرد و ريخت در، از ديدگان


ديدگان خورشيد چرخ فضل و ماه انس و جان

کج نموده گردن تسليم و سر بر آستان


بسته لب حاجت طلب گرديده، اما بي زبان

شاهرا از عزم رزمش عرش سان اعظام [1] ريخت


گفت: اي سرخيل و سردار سپاه اشک و آه

مشک را بگذار و بگذر زين سخن حجت مخواه


بي علمدار و سپهسالار کس ديده است شاه؟

اين زنان را جز تو کس نبود دگر پشت و پناه


روز زينب را مکن چون معجز ليلا سياه

بين مرا از اين سخن ز هر بلا در جام ريخت


گر تو گردي کشته پشت من زغم خواهد شکست

خوف اين اعدا و امن اين احبا از تو است





کربلا راه بلا بگشود و راه عيش بست

ساعتي ديگر نه سرداري بتن ني هر دو دست


مي پسندي خواهرانت را اسير و زير دست؟

اي که از خوفت دل ضرغام در آجام [2] ريخت


عرض کرد عباس اي فرمانرواي کائنات

زنده من، عطشان سکينه، موج زن شط فرات


وين سپاه کينه، شاهي چون ترا بنمود مات

مرگ را عباس بهتر دوست دارد زين حيات


اي لب لعل تو اصل گوهر و بحر حيات

خون دل از غم ز راه ديده بر اقدام ريخت


دست برد و خود و سر بنهاد چون صورت بخاک

پرده ي نه آسمان، چون جامه جان کرد چاک





خاک بر سر کرد و دل را سوخت ز آه دردناک

کاي برادر از غم اين زندگي گشتم هلاک


دست از دست و سرو جان شستم از عشق تو پاک

باده عشقت بجامم اي نکو فرجام ريخت


اي خروش آن دست و سري کز عشقت اندر پا فتاد

مرحبا کو جان و تن اندر ره جانانه داد


تن چه؟ جان که؟ دين و ايمان چيست؟ بادا هر چه باد

حضرت معشوق و مير عشق و سلطان مراد


از پي سير و سلوکم بخش اذن اندر جهاد

کاين جهاد از سالکان پخته جسم خام ريخت


شاه گفت عباس را کاي شيخ اقليم طريق

حاليا با سالکان شام بايد شد رفيق


ما و تو بر ساحل، آنها غرقه بحر عميق؟

گفت: زينب را بر ايشان ساز سالار و شفيق


من فنايم در تو اندر وحدت ذاتي غريق

نک توام از ما و من يکباره ننگ و نام ريخت





گفت شاهش راست نک ساقي اين مستان توئي

از «سقاهم ربهم» [3] مستسقيان را جان توئي


تشنگان عشق ما را چشمه حيوان توئي

خستگان را راحتي داروي هر درمان توئي


فکر آبي کن چو سقاي من و طفلان توئي

اي که از لعل تو راح عشق و روح کام ريخت


بهر آب از شه اجازت يافت چون سقاي عشق

بحر معني شد روان يکسر سوي درياي عشق


در رکاب رفرف عشق آمد آنگه پاي عشق

خانه زين گشت شرق شمس مهرآراي عشق


بر کف از الاي عشقش تيغ همچون لاي عشق

عقل اندر پاي اسب عشق، در هر گام ريخت


رو بسوي ابن سعد آورد کاي پشت سپاه

اي ز بهر لا بالا الله از کين بسته راه





چيست آخر دشمني با مظهر مهر الاه؟

از چه کين ورزي تو با شاهنشه عالم پناه


از چه بستي آب بر مشتي صغير و بي گناه؟

از چه ظلمت آتش کين بر تن ايتام ريخت


اين حسين آخر نه بحر جود و جودي عطاست؟

ني ظهور و مظهر ياسين سليل هل اتي است؟


ني رسولش جد و حيدر باب و حقش خون بهاست؟

اين همه بگذار اي ظالم نه مهمان شماست؟


در چه مذهب کشتن مهمان لب عطشان رواست؟

وانگه اين مهمان که انعامش بخاص و عام ريخت


چون به شيطان پند رحمان هيچ نامد سودمند

تيغ کين افراشت شير شرزه بر روباه چند


کشت و خست و بست و بشکست و زجا کند و فکند

ريخت هي دست و سر و پا از گروه ناپسند


نعره الله اکبر بر کشيد از دل بلند

از تن اجساد هي ارواح و هي اجسام ريخت





هر طرف بنمود رو زيروزبر شد فوق و پست

پشت کفر از صولت آن دست و آن بازو شکست


هستي کفار، سوي نيست يکسر بار بست

برق تيغش، دست عزائيل را از کار بست


غير بي جان جسم از هر سو نجست از خوف جست

گفت بر اين قوم قهر قادر علام ريخت


الغرض پيچيد در هم قلب و پيش و پشت و رو

ريخت چون برگ خزان پا و سر از خيل عدو


اي بسا سرها به تن آويخت بس تن ها بمو

بست آن قهر الهي راه خصم از چار سو


پس بصد فتح و ظفر سوي فرات آورد رو

آبروي آب را از عارض گلفام ريخت


گفت اي آب فرات آخر چه شد مهر و وفات؟

با حسين و اهل بيت او چرا جور و جفات؟





تشنه اطفال کسي کز لعل او آب حيات

تشنه ي فيض است کو اي آب، کو شرم و حيات؟


اين بگفت و کرد کف پر آب، کشتي نجات

بر دهان برد و ننوشيد آب، آن ناکام ريخت


گفت اطفال حسين لب تشنه و نوشي تو آب؟

نيست اين رسم وفا لختي درنگ از اين شتاب


تو خوري آب و سکينه از عطش گشته کباب

مشک را پر کرد ز آب و پا نهاد اندر رکاب


چون برون آمد به لشکر ز ابن سعد آمد خطاب

کاي سپه زين آب ما را آبرو ايام ريخت


گر برد اين آب را عباس سوي خيمه گاه

گر بنوشد آب را بحر پر امواج الاه


روز ما چون آه مظلومان شود شام سياه

اي گروه از هر طرف بنديد بر اين شاه راه


پس به جوش آمد ز هر جنبش خيل و سپاه

در رهش گفتي فلک سدي به استحکام ريخت





حمله ور شد بار ديگر ضيغم [4] قهر خدا

مشک بر دوش و علم بر دست مي افشرد پا


ميزد و مي کشت و مي انداخت ز آن خيل دغا

بانگ واويلا رسيد از فرش بر عرش علا


مرد و مرکب بس ز جا کند و فکند اندر هوا

از هوا اندر زمين اسب و تن و اندام ريخت


تيغ او، ما نا اجل باريد تيرش قهر حق

نيزه اش از تيغ و تيرش برد در هيجا سبق


شير شد از سهم [5] او روباه، پيل آمد چو بق [6]

خواست تا برگردد از اين عالم امکان ورق


تيغ او روي هوا پشت زمين را کرد شق

رمح [7] اوا زدست سام آنسپه صمصام [8] ريخت





گه نگه بر مشک و گه در رزم و گاهي در حرم

ديد جاري سيل اشک و خيل آهي در حرم


ناله جانسوز طفل بيگناهي در حرم

جان او مي خست و هي مي جست راهي در حرم


ز انتظار طفلکان بودش نگاهي در حرم

ناگهانش طرح ديد چرخ نافرجام ريخت


او بدين سر تا رساند بر شه لب تشنه آب

بلکه برهاند ز رنج تشنگي مشتي کباب


داشت از اين آرزو گاهي درنگ و گه شتاب

زد به دست راستش تيغي لعيني ناصواب


چون بخاک افتاد از کين دست سبط بوتراب

آفتاب از سر کله، مه حله [9] از بهرام [10] ريخت


گفت با خود دست چپ باقي است نبود دست راست

گو نريزد آب کاين آب آبروي ما سواست





زانکه چشم تشنگان، اين آب را اندر قفاست

تيغ، را بر دست چپ بگرفت و داد از خصم خاست


ظالمي دست چپش را همچو دست راست کاست

گفتي از آن کاستن آغاز از انجام ريخت


مشک را بي ست بر گردن فکند آن جان جان

جان سپر بر تير کرد و مشک را شد پاسبان


شايد آبي را رساند بر لب تشنگان

ظالمي تيري بمشک آب افکند از کمان


شد روان از مشک آب، از تن روانش شد روان

ريخت چون آبش تو گفتي رونق اسلام ريخت


کافري، تيري بچشم حق پرستش زد ز کين

خون روان آمد ز چشم چشمه ي عين اليقين


از خجالت سر نهاد آنشاه بر قربوس زين

گفت با صوت حزين دريابم اي سلطان دين


قد شاه دين خميد و رفت رنگش از جبين

عرش خم گشت و عطارد را ز کف اقلام ريخت





گفت يا زينب حسين تشنه لب گشتي اسير

شد اميدم قطع و پشتم خم بيا دستم بگير


خواست مرکب را، ز جا برخاست شاه بي نظير

راند مرکب پور صفدر حمله ور شد همچو شير


تا به بالين برادر راند مرکب را دلير

ديد چون عباس را از وحي دل الهام ريخت


يعني از پشت فرس خود را به نعش او فکند

وه چه عباسي جدا از تيغ و تيرش بند بند


دست او افتاد از تن، تن فتاده از سمند

در ميان خاک و خون غلطان امير ارجمند


نه سر و نه پا نه پشت و پهلو و دست بلند

گفتي از قرآن حروف و معني و احکام ريخت


باقي از وي يک نفس، چشمي بروي شاه باز

خون روان زان چشم حق بين کرد لب بگشود باز





بر کشيد آهي و آتش بر فلک افکند باز

ز آه آتشبار او از ما سوا شد سوز و ساز


گفت شه آه دلت از چيست بنما کشف راز

کاين شرار آه بر جان قدم اعدام ريخت


گفت ايشاهانه آهم از غم دست است و سر

بي کس حضرتت افکنده بر جانم شرر


من فدا گشتم، تو تنها اهل بيتت در بدر

يک تن و يک دشت دشمن وين عيال خون جگر


تشنه و زار و غريب و بي برادر بي پسر

دست قدرت اين چنينت قرعه اقسام ريخت


کاشکي بودي به تن صد جان که تا کرم نثار

نيست يک جان لايق ايثار چون تو شهريار


در بر جانان جان جان را چه قدر و اعتبار

گر علم افتاد و دستم از يمين و از يسار


از سکينه بهر آبي شرمسارم شرمسار

شرمساري از تن و جان و دلم آرام ريخت





حاليا او منتظر من خفته در خون، تو غريب

دشت پر دشمن تو يک تن وين زنان بي نصيب


امن و راحت دور و خوف و کين اين اعدا قريب

نه ترانه اهل بيتت را به جز دشمن حبيب


اي اجابت بخش لفظ معني امن يجيب [11] .

اهل بطحا را چه مي در جام ز اهل شام ريخت؟


زينب و کلثوم و ليلا و سکينه با رباب

چشم در راه من و در انتظار از بهر آب


از غم من سيد سجاد گردد دل کباب

حال من پرسند اگر گردي پريشان در جواب


اين غم دل بود اي شاهنشه مالک رقاب

زين غمم بر جسم و جان از شش جهت آلام ريخت


گفت حاجت چيست؟ گفت اي پادشاه بحر و بر

تا نفس باقي است جسمم را سوي خرگه مبر





کز سکينه بس خجل گشتم شها خاکم بسر

آرزوي آب از من داشت با چشمان تر


شد اميدش نااميد و ريخت بر جانش شرر

دانم از چشمش توان و طاقت و آرام ريخت


اين بگفت و مرغ روح اندر قدوم شاه ريخت

شاه را روح و روان از جسم و جان ناگاه ريخت


«رفعت» از اين غم شرر بر جان مهر و ماه ريخت

بس که خون دل روان از ديده، وز دل آه ريخت


زيور عرش برين يکسر بخاک راه ريخت

باده غم زين عزا ما را فلک در کام ريخت



پاورقي

[1] ستايش و احترام.

[2] بيشه ها و نيزارها.

[3] اشارتست به آيه 21 سوره ي انسان: و پروردگار ايشان شرابي پاکيزه به آنان نوشانيد.

[4] شير.

[5] تيري که با کمان بيندازند، و در اين جا به معني ترس آمده است

[6] پشه.

[7] نيزه.

[8] شمشير بران.

[9] جامه و لباس نو

[10] ستاره ي مريخ و نام بيستم از هر ماه خورشيدي.

[11] اشارتست به آيه 62 سوره ي نمل: که مي گويد کيست آن که نداي بيچاره را پاسخ گويد هرگاه او را بخواند و اندوه او را برطرف سازد.


رفعت سمناني