بازگشت

حسين سرور جانبازان و عاشقان حقيقي



کيست اين پنهان مرا در جان و تن

کز زبان من همي گويد سخن
اين که گويد از لب من راز، کيست؟

بنگريد اين صاحب آواز کيست؟
متصل تر با همه دوري به من

از نگه با چشم و از لب با سخن
گويد او چون شاهدي صاحب جمال

حسن خود بيند به سرحد کمال

از براي خودنمائي صبح و شام

سر برد آرد گه ز برزن گه ز بام
با خدنگ غمزه صيد دل کند

ديد هر جا طايري، بسمل کند
لاجرم آن شاهد بالا و پست

با کمال دلربائي در الست
غمزه اش را قابل تيري نبود

لايق پيکانش، نخجيري نبود
ماسوا آئينه ي آن رو شدند

مظهر آن طلعت دلجو شدند
پس جمال خويش در آئينه ديد

روي زيبا ديد و عشق آمد پديد
مدتي آن عشق بي نام و نشان

بد معلق در فضاي لامکان
دل نشين خويش ماوائي نداشت

تا در او منزل کند، جائي نداشت
بهر منزل بيقراري ساز کرد

طالبان خويش را آواز کرد
چون که يکسر طالبان را جمع ساخت

جمله را پروانه، خود را شمع ساخت
>





























































r> جلوه اي کرد از يمين و از يسار

دوزخي و جنتي کرد آشکار


جنتي خاطرنواز و دلفروز

دوزخي دشمن گداز و غير سوز


ساقئي با ساغري چون آفتاب

آمد و عشق اندر آن ساغر، شراب


همچو اين مي خوشگوار و صاف نيست

ترک اين مي گفتن از انصاف نيست


حبذا زين مي که هر کس مست اوست

خلقت اشيا، مقام پست اوست


هر که اين مي خورد جهل از کف بهشت

گام اول پاي کوبد در بهشت


جمله ي ذرات از جا خاستند

ساغر مي را ز ساقي خواستند


بار ديگر آمد از ساقي صدا

طالب آن جام را برزد ندا


اي که از جان طالب اين باده اي

بهر آشاميدنش آماده اي


گرچه اين مي را دو صد مستي بود

«نيست» را سرمايه ي «هستي» بود


درد و رنج و غصه را آماده شو

بعد از آن، آماده ي اين باده شو


اين نه جام عشرت اين جام ولاست

درد او درد است و صاف او بلاست


ذره اي شد زان سعادت کامياب

زان بتابيد از ضميرش آفتاب


جرعه اي هم ريخت ز آن ساغر به خاک

ز آن سبب شد مدفن تنهاي پاک


تر شد آن يک رالب اين يک را گلو

وز گلوي کس نرفت آن مي فرو


بود آن مي از تغير در خروش

در دل ساغر چو مي در خم به جوش


چون موافق با لب همدم نشد

آن همه خوردند و اصلا کم نشد


باز ساقي برکشيد از دل خروش

گفت: اي صافي دلان درد نوش





مرد خواهم همتي عالي کند

ساغر ما را ز مي خالي کند


انبيا و اوليا را با نياز

شد به ساغر، گردن خواهش دراز


جمله را دل در طلب چون خم به جوش

ليکن آن سرخيل مخموران خموش


سر به بالا يک سر از برنا و پير

ليکن آن منظور ساقي سر بزير


هر يک از جان همتي بگماشتند

جرعه اي از آن قدح برداشتند


باز بود آن جام عشق ذوالجلال

همچنان در دست ساقي مال مال


جام بر کف منتظر ساقي هنوز

الله الله غيرت آمد غير سوز


ساقيا لبريز کن ساغر ز مي

انتظار باده خواران تا به کي؟


تازه مست جورکش را دور کن

مي به ساغر تا به خط جور کن


مي به شط بصره و بغداد ده

ني به خط بصره و بغداد ده


شط مي را جز شناور بط نيم

از حريفان فرودين خط نيم


باز ساقي گفت: تا چند انتظار؟

اي حريفت لا ابالي سر برآر


اي قدح پيما، درآ، هوئي بزن

گوي چوگانت سرم، گويي بزن


چون بموقع ساقيش درخواست کرد

پير ميخواران ز جا قد راست کرد


زينت افزاي بساط نشاتين

سرور سر خيل مخموران حسين (ع)


گفت: آن کس را که مي جوئي منم

باده خواري را که مي گوئي منم


شرطهايش را يکايک گوش کرد

ساغر مي را تمامي نوش کرد


باز گفت: از اين شراب خوشگوار

ديگرت گر هست يک ساغر بيار


ديگر از ساقي نشان باقي نبود

زآنکه آن ميخواره جز ساقي نبود


خود به معني باده بود و جام بود

گر به صورت رند درد آشام بود


شد تهي بزم از مني و از توئي

اتحاد آمد، بيکسو شد دوئي


وه که اين مطلب ندارد انتها

قصه را سررشته از کف شد رها


واي واي اين دل گرانجاني گرفت

اين فرشته، خوي حيواني گرفت


آنکه پنهان بد مرا در تن چه شد؟

آن سخنگوي از زبان من چه شد؟


من کيم گردي ز خاک انگيخته

قالبي از آب و از گل ريخته


کوزه اي بنهاده در راه صبا

اي عجب آبي هدر، خاکي هبا





من کيم موجي ز دريا خاسته

قالبي افزوده، روحي کاسته


عاجزي محوي عجولي، جاهلي

مضطري، ماتي، فضولي، کاهلي


نک حقيقت آمد و طي شد مجاز

شو خمش، گوينده گفتن کرد ساز


اي به حيرت مانده اندر شام داج [1] .

آفتاب آمد برون اطفي السراج [2] .


باز گويد رسم عاشق اين بود

بلکه اين معشوق را آئين بود


چون دل عشاق را در قيد کرد

خودنمائي کرد و دلها صيد کرد


امتحان شان را ز روي سر خوشي

پيش گيرد شيوه ي عاشق کشي


در بيابان جنونشان سر دهد

ره به کوي عقلشان کمتر دهد


دوست مي دارد دل پر دردشان

اشکهاي سرخ و روي زردشان


دل پريشانشان کند چون زلف خويش

زآنکه عاشق را دلي بايد پريش


خم کند شان قامت مانند تير

روي چون گلشان کند همچون زرير


تا گريزد هر که او نالايق است

درد را منکر طرب را شايق است


وآنکه را ثابت قدم بيند به راه

از محبت مي کند بر وي نگاه


اندک اندک مي کشاند سوي خويش

مي دهد راهش به سوي کوي خويش


بدهدش ره در شبستان وصال

بخشد او را هر صفات و هر خصال


متحد گردند با هم اين و آن

هر دو را موئي نگنجد در ميان


مي نيارد کس به وحدتشان شکي

عاشق و معشوق مي گردد يکي



پاورقي

[1] داج: تاريک.

[2] اطفي السراج: چراغ را خاموش کن.


عمان ساماني اصفهاني