بازگشت

تكرار يك پرسش


آه! اي بغض خفته در گلو ، چرا رهايم نمي كني ؟

بگذار درياي چشمهايم طوفاني شود

بگذار رود، رود بگريم، بگذار چون جويبار جاري شوم.

آه! بغض خفته در گلو رهايم كن.

من به دو خورشيدنيازمندم كه باران بزايند.

كجايند چشم هايم تا ميزبان سيل اشك باشند؟

من سال هاست آب ننوشيده ام، قرن هاست لبانم از

غم ترك بسته است، به سراب نمي انديشم، حتي آب نمي خواهم، من قطرات زلالي را مي طلبم كه گرم اند. چون از دو خورشيد متولد مي شوند. زلال ترين آبي كه مي توان نوشيد.

مرهمي بر تمامي زخم هايم، ترجماني از خلوص و پاكي درون،

آه از بغض خفته در گلو رهايم كن.

من هنوز گيجم ،هنوز راه را پيدا نكرده ام ،هنوز اسرار را نمي دانم.

هنوز در انديشه ام تا آن روز سرخ را مرور مي كنم.

من به حنجره اي معصوم و نازك مي انديشم كه با تيري سياه از هم پاشيد حنجره اي تشنه اي كه با تير سيراب شد.

من به سيمايي درخشنده فكر مي كنم كه پايمال سم ستوران شد .

به آن ظهر داغ تابستان زل زده ام كه فرياد تشنگي كودكان، آسمان را شرمنده كرده بود




.



به دستاني مي انديشم كه حتي پس از قطع شدن جنگيدند. بر پيكري كه صد ها تير و نيزه و شمشير بر آن نشست .به جسمي عريان و چاك چاك كه از زمين برداشته شد.



به نوجواني مي انديشم كه بند كفش هايش را از شدت شوق نبسته بود و به ميدان رفت و همه ديدند كه شمشيرش به زمين كشيده مي شد .



آه اي بغض خفته در گلو، بشكن، بشكن ومرا رها كن. مي خواهم بر غريب ترين مرد بگريم، مي خواهم بر او كه حرمش را شكستند و خاندا نش را به اسيري بردند خون بگريم.



سال هاست صداي هل من ناصر او در گوشم زنگ مي زند وهر بار كه به استقبال او مي روم تهيدست و بي پاسخ از اقيانوس پرسش هايم بر مي گردم وتشنه تر از پيش!



ولي اكنون مي خواهم باز هم اين صدا را مرور كنم و دريابم كه چرا او در هنگامي كه ياوري نداشت و مي دانست كه كسي به ياريش نمي شتابد فرياد زد كه: آيا كسي هست مرا ياري كند ؟ !

عبدالكريم خاضعي نيا