بازگشت

تصميم امام به جنگ با اشقيا



منقلب شد قلب شاهنشاه عشق

گفت جنگ من بود دلخواه عشق
چاره ي اين قوم غير از جنگ چيست؟

آنکه داند چاره را، بيچاره نيست
تا دم آخر که داري دست و تيغ

تن مده هرگز به افسوس و دريغ
چون ندارد تيغ جان فرسا قمر

هر کس و ناکس بر او دارد نظر
ورنه گر تيغش بود خورشيد سان

کس ندارد قدرت ديدار آن
نقطه ي ضعف تو ار آرد به دست

مي دهد ز آن نقطه ات دشمن شکست
بلکه تا اين قوم را اين است حال

وصل اکبر بهر من باشد محال
بايد اينک دفع اين مانع کنم

تا که دل را زين عمل قانع کنم
هرچه مانع شد تو را اندر طريق

دفع آن کن کاين سخن باشد دقيق
ورنه در راه طلب نابرده رنج

کي بود ممکن که ره يابي به گنج
اين بگفت و حمله ور شد بي دريغ

داد فرمان بريدن را به تيغ
حمله اول از جناح راست کرد

آنچه با دشمن خدا مي خواست کرد



صابر همداني