بازگشت

تركيب بند در عزاي سيدالشهداء



چشمي که در عزاي حسين اشکبار نيست

ايمن ز هول محشر و روز شمار نيست
دور از لقاي رحمت پروردگار هست

هر ديده اي که در غم او اشکبار نيست
کار من است گريه ي جانسوز هر سحر

بهتر ز گريه ي سحري هيچ کار نيست
وقتي به دست آرم اگر آب خوشگوار

چون ياد او کنم دگرم خوشگوار نيست
در حيرتم که از چه ز مقراض آه من

از هم گسسته رشته ي ليل و نهار نيست
در لاله زار کرب و بلا هرچه بنگري

بي داغ، هيچ لاله در آن لاله زار نيست
گر سنبلي دميده و بشکفته لاله اي

جز جان سوگوار و دل داغدار نيست

سروي به غير قد جوانان سرو قد

ابري به غير ديده ي طفلان زار نيست
اين سرخي افق که شود هر شب آشکار

جز خون حلق تشنه ي آن شيرخوار نيست
جز جسم پاره ي پاره ي آن طفل شيرخوار

يک نو گل شکفته در آن مرغزار نيست
لب عندليب نغمه سرا بسته در چمن

کس جز دل سکينه ي نالان هزار نيست
کي آگه است از دل ليلاي داغدار

آن کس که همچو لاله دلش داغدار نيست




































اي دل به گريه کوش که در روز واپسين

بي گريه هيچکس، به خدا، رستگار نيست


امروز هر که دم زند از مهر اهل بيت

فردا به رستخير «هما» شرمسار نيست


اي ديده همچو ابر بهار اشکبار باش

اي دل تو نيز لاله صفت داغدار باش


از کربلا به کوفه چو شد کاروان روان

از کوه ناله خاست ز افغان روان


از گريه پرز و لوله گرديد روزگار

از نالخ پر ز غلغله گرديد آسمان


ار کوه خاست ناله که اي قوم الحذر

از سنگ خاست گريه که اي فرقه الامان


رخهاي همچو ماه خراشيده شد چو گشت

سرها چو آفتاب به نوک سنان عيان


آن سر که در کنار بپرورده فاطمه

بنگر چه ها گذشت به آن سر ز امتان


گاهي به دير راهب و گاهي به بزم مي

گه در تنور خولي و گه بر سر سنان


گاهي فراز نيزه چو خورشيد آشکار

گه همچو گوي در خم چوگان کودکان


از جان و سر چه غم خورد ار گشت پايمال

آن کس که در رضاي خدا سر بداد و جان


از بس که ريخت خون جوانان فلک به خاک

تا حشر لاله مي دمد از خاک بوستان


اي چرخ دشمني تو با دوستان حق

امروز نيست کز ازل اين داشتي نهان


امروز دشمني تو با اهل بيت نيست

ديري است دشمني تو بدين پاک خانمان


فرق علي شکافتي از تيغ آبدار

پهلوي حمزه از دم زوبين خونفشان


گوهر صفت شکستي از آسيب سنگ ظلم

دندان مصطفي که فدايش جهان و جان


از تازيانه ي تو به پهلوي فاطمه

آن طفل سقط شد که طفيلش بود جهان


هر گه که نام او به زبان آورد قلم

صد شعله از قلم به فلک مي زند علم


گردون چو تيغ ظلم برون از نيام کرد

رنگين ز خون عترت خيرالانام کرد


خاصان بزم قرب و عزيزان دهر را

خوار و حقير در نظر خاص و عام کرد


در شام تيره منزل آل علي چو گنج

پنهان در آن خرابه ي بي سقف و بام کرد





آن سنگدل که آئينه ي شرم تيره ساخت

آيين مگر نداشت که آيين شام کرد


گيرم که خون تازه جوانام حلال بود

آب فرات ار که به طفلان حرام کرد؟


خنگ فلک گرفت ز دست قضا عنان

آن دم که شمر، رخش شقاوت لجام کرد


افتاد لرزه از ملکوت آن زمان که سر

از کين جدا ز پيکر آن تشنه کام کرد


از شش جهت ز بس که جهان انقلاب يافت

گويي مگر که روز قيامت قيام کرد


شد سنگ خاره آب ز صبري که در عطش

اصحاب آن شهنشه والا مقام کرد


معجر به خواري از سر دخت نبي ربود

گردون نکو به آل علي احترام کرد


زينب چو ديد آتش بيداد کوفيان

بر پا زدود آه به گردون خيام کرد


آن طفل شيرخوار که در کام از عطش

نوک خدنگ را سر پستان مام کرد


انصاف کس نداد بجز تير آبدار

کآبي به حلق تشنه ي آن تشنه کام کرد


ظلمي که شد ز کوفي و شامي بر اهل بيت

نه کافر فرنگ و نه ترساي شام کرد


فرياد از آن گروه که با عترت رسول

کردند آنچه دل شود از گفتنش ملول





هماي شيرازي