بازگشت

پيغام عطش



نازم آن زنده شهيدي که بر داور خويش

سازد از خون گلو تاج و، نهد بر سر خويش
تا دهد صبح ازل هديه به سلطان ابد

بر سر دست برد نعش علي اکبر خويش
تا شود مهر نماز ملک اندر ملکوت

ريخت تا بام فلک خون علي اصغر خويش

مي رود راه خدا با سر خود بر سر ني!

چون به زير سم اسبان نگرد پيکر خويش
از پي حفظ حريم حرم حرمت دوست

به اسارت، سر بازار برد دختر خويش
روي گلگون شفق، سرخ شد از خون حسين

تا شود شاهد اين خون به بر داور خويش
آن کريمي که اگر بدره ي زر کرد عطا

پوشد از شرم گدا، ماه رخ انور خويش
آن سليمان که اگر خاتم ازو خواهد ديو

بند انگشت دهد همره انگشتر خويش!
در شگفتم چه جوابي به خدا خواهد داد

قاتل او چو درآيد به صف محشر خويش؟!
در اذان، نام پيمبر برد و، وقت، نماز

مي کشد زاده ي آزاده ي پيغمبر خويش!
آب، مهريه ي زهرا و، جگرگوشه ي او

باز پيغام عطش مي دهد از حنجر خويش!
چشمه ي چشم (رياضي)، گهر از خون جگر

ساخت، تا هديه ي آن شاه
کند گوهر خويش



محمد علي رياضي يزدي