بازگشت

پيراهن آوردم!



مدينه! کارواني سوي تو با شيون آوردم

ره آوردم بود اشکي، که دامن دامن آوردم
مدينه! در به رويم وا مکن! چون يک جهان ماتم

نياورد ارمغان با خود کسي، تنها من آوردم!
مدينه! يک گلستان گل اگر در کربلا بردم

ولي اکنون گلاب حسرت از آن گلشن آوردم

اگر موي سياهم شد سپيد از غم، ولي شادم

که مظلوميت خود را گواهي روشن آوردم!
اسيرم کرد اگر دشمن، بجان دوست، خرسندم

به پايان خدمت خود را به وجه احسن آوردم
مدينه! يوسف آل علي را بردم و، اکنون

اگر او را نياوردم، ازو پيراهن آوردم!
مدينه! از بني هاشم نگردد با خبر يک تن

که من از کوفه پيغام سر دور از تن آوردم!
مدينه! گر به سويت زنده برگشتم، مکن منعم

که من اين نيمه جان را هم به صد جان کندن آوردم!
مدينه! اين اسيري ها نشد سد رهم، بنگر

چها با خطبه هاي خود به روز دشمن آوردم؟

محمد جواد غفورزاده (شفق)