بازگشت

بهشتستان يار



گفت ايدست اوفتادي، خوش بيفت

تيغ، در دست دگر بگرفت و گفت
آمدم تا جان ببازم، دست چيست

مست، کز سيلي گريزد، مست نيست
خاصه مست باده ي عشق حسين

يادگار مرتضي مير حنين
خود، بپاداش دو دست فرشي ام

حق بروياند، دو بال عرشي ام

تا بدان پر، جعفر طياروار

خوش بپرم در بهشتستان يار
اين بگفت و بي فسوس و بيدريغ

اندر آن دست دگر، بگرفت تيغ
حيدرانه تاخت، در صف نبرد

خيره ماند چرخ از بازوي مرد
بر کشيده ذوالفقار تيز را

آشکارا کرده رستاخيز را
مصطفي با مرتضي ميگفت، هين

بازوي عباس را اينک، ببين
گفت حيدر، با دو چشم تر بدو

که کدامين بازويش بينم، بگو
بينم آن بازو که تيغ افراخته است

يا خود آن بازو، که تيغ انداخته است
کافري ديگر درآمد از قفا

کرد، دست ديگرش از تن جدا
چون بيافکندند از نامقبلي

هر دو دست دست پرورد علي

گفت گر شد منقطع، دست از تنم

دست جان، در دامن وصلش زنم
بايدم صد دست، در





يک آستين

تا کنم ايثار شاه راستين


منت ايزد را که اندر راه شاه

دست را دادم، گرفتم دستگاه


دست من، پر خون به دشت افکنده به

مرغ عاشق، پر و بالش کنده به


کيستم من؟ سرو باغ عشق حي

سرو بالد، چون ببري شاخ وي


ميکنم در خون، شنا بيدست من

بر خلاف هر شناور، در زمن


گر چه ناکرده شنا بيدست کس

اين شنا خاص شهيدانست و بس





سروش اصفهاني