بازگشت

به پير ميدان عشق، حبيب بن مظاهر



يک علم بي صاحب افتاده ست، چشمش اما رو به صحراهاست

گفت: اينک مي رسد مردي، کاين علم بر دوش او زيباست
شانه هاي حيرتش لرزيد، اشک خود را در علم پيچيد

گفت با خود: کيست او کاينجا نيست، اما مثل ما با ماست؟
آسمان دستي تکان مي داد، ماه چيزي را نشان مي داد

ناگهان فرياد: زد: اي عشق! گرد مردي از کران پيداست

گفت: مي آيد ولي بي سر! بر نشسته، آهنين پيکر

گفت: آري کار عشقست اين، او سرش از پيشتر اينجاست!
گفت: در چشمم نه يک مردست، آسمان انگار گل کرده ست

کهکشان در کهکشان موجست، مثل خورشيد آسمان پيماست
وقتي آمد عطر گندم داشت، کوفه کوفه زخم مردم داشت

عشق زير لب به سرخي گفت: آري، آري او حبيب ماست
شيهه ي اسبي ترنم شد، در غباري ناگهان گم شد

يک صدا از پشت سر مي گفت: «گرد او آيينه ي فرداست»

حسين دارند