بازگشت

بزم الست



متاب امشب اي مه! که اين بزمگاه

ندارد دگر احتياجي به ماه
زهر سوي مهپاره يي تابناک

درخشد چو خورشيد بر روي خاک
به هر گوشه، شمعي برافروخته

ز هر شعله، پروانه ها سوخته
همه جرعه نوشان بزم الست

تهي کرده پيمانه، افتاده مست
به پايان رسانيده پيمان خويش

همه چشم پوشيده از جان خويش
نه تنها ز جان، بلکه از هر چه هست

بجز دوست، يکباره شستند دست

دگر تا جهانست بزمي چنين

نبيند به خود آسمان و زمين
متاب امشب اين گونه اي نور ماه!

براين جسم مجروح و عريان شاه
فلک! شمع خود را تو خاموش کن

جهان را در اين غم سيه پوش کن
بپوشان تو امشب رخ ماه را

مگر ساربان گم کند راه را!
مبادا که از بهر انگشتري

به غمها فزايد غم ديگري!

مخبر فرهمند